icon
به خدا میگم... :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

به خدا میگم...

دوشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۴۰ ق.ظ



(صدای جمعیت و شلوغی و ماشین)

+قول میدی برگردی؟

_قول؟ پیش خودمون قول داشتیم؟

+یعنی قولم نداشتیم..؟

_چرا داشتیم ولی برای این مورد نداشتیم، داشتیم؟

+خیلی نامردیه رضا، داری میری ولی من هیچی ندارم، حتی یه قول!

_نگو زهرا، الان سوسک میشیم :) پس خدا چی؟؟

(از میان بغض و چهره در هم زهرا جلوی لبخندش مقاومت میکند اما گونه هایش چاک می افتد)

_قول چیزی که دست من نیست بهت بدم؟ چک بکشم بدون ضمانت پرداخت؟ چک بدم که اون دنیا بذاری اجرا؟ بگی این قول داد برگرده ولی برنگشت؟

+تو چک بده... من قول میدم نذارم اجرا

(رضا دست میبرد و از صورتش یک تار سبیل جدا میکند و به سمت زهرا میگیرد)

_قدیما این ضمانت بود، خدمت شما...

+واااای رضااااا الانم دست بر نمی داری (باز خنده اش را پنهان میکند)

_خسیس نشو، بخند بزار با خیال راحت برم

+باشه،همه چی برای شما مردا، خیال راحت برای شما دل آشوب برای ما، دوری برای ما حال خوب جبهه ها برای شما، شهادت برای شما... موندن و ...

(تمووووم شد، رفتیما، برادرا بشینید سر جاهاتون، برادر بیا بالا، مادر بفرمایید پایین داریم راه می افتیم)

_همه اینا رو گفتی ولی آخرم نخندیدی..

(زهرا این بار مقابل هجوم لبخند به گونه هایش مقاومت نمیکند و لبخند نمایانی میزند)

_آخیش حالا خیالم راحت شد

(اتوبوس با تکانی آرام شروع به حرکت میکند، رضا و زهرا با هم خداحافظی میکنند و خرف های آخر را میزنند، اتوبوس سرعتش را زیاد تر میکند، زهرا می ایستد و رفتن را تماشا میکند، کمی جلوتر رضا سرش را از پنجره بیرون میکند و داد میزند)

_رااااستیییی زهراااا!

+بلللله

_رفتم پیش خدا اعتراضاتت رو بهش میگمااااا! :))

+عههه!! رضاااااا بازم؟؟! :)))

 

 

 

 

پ ن:

برای اینکه بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم...

 

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۶/۰۵/۰۲
مسیح

نظرات (۴)

ببخش که مفرد خطاب میکنم که خود یک جمعی!

نمینویسم که جواب بدی!
مینویسم که جواب بگیرم!


فکر کنم خیلیا با همین داستان در اوردنا داستانی شدن!
داستان باید به وجود بیاد که قهرمان داشته باشه!

خدا رو چه دیدی!
شاید دیالوگ هم جرم حساب بشه
جرمی به سنگینی پرواز!

آخه داستان پرواز به خیلیا جرئت پریدن داد!
شراکت در جرم
کمتر از جرم نیست!
پاسخ:
من بیگناهم
داستان در آوردیم...
گاهی همین داستان در آوردن ها هم حکم جهاد دارن...

خیلی خوب بود
روحیه ی رضا منو یاد اون شهیدی انداخت که وقتی زخمی شده بود قبل از شهید شدنش به اون خبرنگار که توی اون وضع ازش پرسید پیام شما برای ملت ایران چیه؟
گفت: خواهشی که از مردم دارم اینه که کنسروهایی که میفرستن جبهه برچسب هاش رو جدا نکنن...

روحیه اش خیلی برام عجیب بود... گویا در عالم دیگری سیر میکنن
پاسخ:
خاطره اون شهید خاطره جالبی هست :)

ممنون
بیگناه؟
شما؟

برو آقا
مجرمی...
جرمت هم سنگینه!
سنگین...

فقط
به خدا بگو :)
منم بگو :)
بگو دوست داشت مجرم باشه!
پاسخ:
:)
قشنگ بود عاشقانه های ماندگار
پاسخ:
ممنون

بازخورد

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی