icon
بغض :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بغض» ثبت شده است

b r t/شب/مسیر ولیعصر

(صدای زنگ گوشی بیست و شیش دو صفر)
مردی با سنی حدود پنجاه سال و لباسی مندرس اما تر و تمیز و گونی به دست که رو بروی من نشسته با صدای زنگ موبایل از جا میپرد و جواب نفر پشت خطی را میدهد: (با لهجه ای نزدیک افغانی)
سلام علیکم
خوبم خوبم
الحمدلله
چی؟
چی گفتی؟
آهان
باشد باشد
صبح زنگ میزنم هماهنگ کند امشب میرزید
گفتم که صبح هماهنگ میکنیم
باشد باشد
صبح صبح
من زنگ میزنم
باشد باشد
خدافط خدافط

تلفن را قطع میکند و چشمش را میدوزد به پنجره و بیرون را نگاه میکند، اتوبوس توقف ناگهانی میکند و راننده داد میزند:
پله اول نبود؟؟
اتوبوس با تکان دیگری به مسیر ادامه میدهد.

(صدای زنگ گوشی بیست و شش دو صفر)
مرد دوباره گوشی را بر میدارد:
الو
الو الو..
سلام
بگو
خب منکه گفتم فردا هماهنگ میکنیم
امشب نمی شود
تازه اگر بریزد کلی طول میکشد تا جور شود
مگر نمی فهمی!!
بابا میگویم فردا
مصیبت!
چی؟؟
چه میگویی؟؟؟
مگر میشود؟
قول داده!
یک جو مردیت ندارد!؟
من قول این پول را دادم به ده نفر!
برای چه نریخته؟؟
ای خانش خراب

گوشی را قطع میکند

اتوبوس دوباره تکانی دیگر میخورد، راننده داد میزند:
دمشق!دمشق نبود؟؟
با تکانی دیگر دوباره راه می افتد

مرد باز نگاهش به پنجره اتوبوس است اما این بار دیگر آرام نیست، گوشی را مدام از این دست به آن دست میکند و هی به صفحه نمایش گر کوچکش نگاه میکند، مدام در ذهنش احتمال به وقوع پیوست یک زنگ دیگر را مرور میکند و دلش میریزد نا امیدانه به گوشی نگاه میکند

(صدای زنگ گوشی بیست و شش دو صفر)
مرد نگاهی به گوشی میکند، سرش را تکان میدهد، کمی مکث میکند و با نامیدی دکمه سبز(کال) را میزند:
الو
ای بمیری مصیبت!
مصیبت!
بی پدر و مادر گفتم فردا خبر میدهم!
خب تو که میدانی او نامرد نریخته پول را!
ای گور به گور بشوی!
خب شعور داشته باش!
ببین تو یک ______
یک_____
خدا به زمینت بزند!

گوشی را قطع میکند

بغض گلویش را میگیرد، و چند نفس عمیق میکشد و آه سردی بیرون میدهد
مدام به گوشی نگاه میکند
آن هیبت مردانه حالا چشمانش پر اشک شده،  سرش را تکان میدهد و به بیرون نگاه میکند
مدام زیر لبش زمزمه میکند
دوباره نگاه به گوشی
آه سرد
نفس عمیق

اتوبوس دوباره تکانی میخورد و راننده داد میزند:
میدون ولیعصر! نبود!!

مرد از صندلی آرام و دست به میله بلند میشود و میرود!









پ ن:
زیر پوست شهر چه میگذرد!؟


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح

دوربین از انتهای کلاس روای روایت تصویری کوتاه ماست

معلم بلند و میشود و گوشه ی تخته با همان خط خوش تحریریه همیشگی موضوع ان شا الله آخرین جلسه سال را که هفته پیش معین شده را مینویسد:

لحظه سال تحویل کجا هستید؟

و بعد می آید و روی صندلی خود مینشیند، دستش را به میز قلاب میکند خودش را همراه به صندلی به میز نزدیک میکند، لیست را باز میکند و چند نفر را صدا میکند که بیایند بالای سکوی کلاس و انشای خود را بخوانند

بعد از چند پسر بچه نوبت پسر بچه مورد نظر روایت ما میشود

معلم از روی لیست او را صدا میکند و او که وسط نیمکت سه نفره کلاس نشسته بلند میشود نفر آخر از نیمکت خارج میشود و او دفتر به دست به سمت سکو میرود.

وقتی بالای سکو میرسد دفترش را مقابل صورتش باز میکند یک نگاه به معلم میکند و میگوید:

بخونم آقا؟

معلم میگوید:

بخون

پسر شروع میکند و با لحن شمرده شمرده انشای خود را قرائت میکند:

به نام خدا

ما به همراه مادر و خواهر بزرگم و برادرم که تازه از سربازی برگشته برای سال تحویل به بهشت زهرا میرویم

(صدای خنده بچه های کلاس)

(یکی از بچه ها بلند میشود و میگوید آقا اجازه سال تحویل میرن قبرستون)

(باز صدای خنده سراسری کلاس)

(صدای معلم که با صدای بلند و ضربه هایش رو میز روبرویش بچه ها را با عصبانیت ساکت میکند)

پسر از بالای دفترش در حالی که بغض گلویش را گرفته و نفس نفس میزند یه نگاه به کلاس می اندازد

دفتر را رها میکند و از درب کلاس دوان دوان خارج میشود

در حین خارج شدنش بغض گلویش نیز منفجر میشود


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۲۵
مسیح



حلقه بی حیایی و کثافاط هر روز تنگ تر و تنگ تر میشود.

و تنها تمسک به توست که ما را حفظ میکند.

میشناسی بنی اسراییل را?

دیده بودی عاقبتشان را?

حالا ما شدیم بنی اسراییل عصر جدید!

باید کشتی بسازیم , عذاب خداوند نزدیک است.

خدایا به دادمان برس.




پ ن:

بغض

پ ن 2:

اینستا

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۴۹
مسیح