icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

اگر دست من بود 

رانندگی زنان (به خصوص زنان مقید) را در خیابان های تهران ممنوع میکردم حتی بنا به ضرورت

تا دیگر برای هر حرف نا مربوطی که در این جنگل حیوانات وحشی از دهان بی شرفی در می آید تنم نلرزد و احیانا دست به یقه نشوم...






پ ن:

خانم های محترم، من مرد هم از نشستن پشت فرمان در این دیوانه خانه وحشت دارم، دلیل پافشاری برخی از شما برای نشستن پشت فرمان آن هم بدون ضرورت را نمی فهمم...

پ ن:

چند وقت پیش به خاطر حرکت بی احتیاط خانم محجبه ای در خیابان پشت فرمان و ایضا حرف نامربوطی که یک شبه مرد خطاب به او از دهانش درآمد، دست به یقه شدیم

آن زن بنده ی خدا مثل بید پشت فرمان میلرزید، من هم بودم میلرزیدم

پ ن:

حق دارید اگر بگویید، خب رفتارشان را درست کنند!

اما خواهشا از درخواست محال به حرکت شدنی تغییر موضع دهید.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۲۲:۵۳
مسیح

هنوز هم گاهی وقتها، آن زمانی که حواسم به اطرافم نیست، نگاهش را روی صورتم حس میکنم که خیره شده و نگاه میکند و بعد در سفیدی چشمانش ارام رگه های قرمز زیاد میشود و بعد اشک

و من هی سعی میکنم او را متوجه این موضوع کنم که اینطور محکم مرا نگاه نکند و بعد غصه بخورد

او هم همیشه دیر متوجه می شود و بعد نگاهش را برمیدارد و آرام اشک ها را پاک میکند

با اینکه الان نزدیک به ده سال گذشته اما برای او هنوز تازست


پدر است

بروز نمیدهد

درون میریزد


روزش مبارک





پ ن:

خود پدرها هم قبول دارند آخر سر

همه مادری هستیم :))

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۴۴
مسیح


(کلاس سوم، زنگ انشأ)

+پدر من خیلی خوب بود

او با من خیلی بازی میکرد

پدرم همیشه من و مادرم را به گردش می برد

پدرم خیلی قوی بود

او همیشه در باز کردن در نوشابه به من کمک میکرد (صدای خنده کلاس)

مادرم میگوید پدرت خیلی تو را دوست داشت 

من هم خیلی پدرم را دوست داشتم

تموم شد خانوم...

_باریکلا دخترم انشای خیلی قشنگی بود..برای رضوانه دست بزنید

(صدای تشویق بچه ها, رضوانه برای امضا و نمره دفترش را دست معلم می دهد، معلم دفتر را میگیرد و با خودکار خود چیزی در دفتر می نویسد:

باریکلا رضوانه جان خیلی خوب و قشنگ نوشتی

مادر رضوانه در منزل بیشتر فعل ها را با رضوانه کار کنید، انشای رضوانه با فعل گذشته نوشته شده، ۱۹)

(مدرسه تعطیل می شود و رضوانه به خانه باز میگردد، در حال در آوردن روپوش و مقنعه است که مادرش از او درباره امروز مدرسه میپرسد)

+خب رضوانه خانم، بگو ببینم امروز چه خبرا بود مدرسه؟؟

_(رضوانه از اتاق داد میزند) هیچی مامان، اهاا راستی خانم قنبری از انشام خیلی خوشش اومد تو دفترم یه چیزایی نوشت!!

+چی نوشت مامانی؟ بیار دفترت رو ببینم..

_(رضوانه از اتاق به همراه دفترش دوان دوان به سمت مادر می آید) بفرمایید! (بعد خودش کنار مادر می ایستد)

(مادر دفتر را باز میکند و نوشته معلم را میخواند، بغض میکند، دستش را روبه روی صورتش میبرد, رضوانه میپرسد)

_چی نوشته مامان...مامان چی نوشته..چی؟؟

+(بغض را میخورد) نوشته باریکلا رضوانه جان....

(رضوانه خوشحال دوان دوان به اتاق میرود, مادر اما خودکار را بر میدارد و زیر توضیح معلم چیزی می نویسد)

+سلام خانم قنبری 

ممنون از زحمت هایی که برای رضوانه می کشید

رضوانه فعل ها را الحمدلله خوب بلد است

پدر رضوانه دوسال پیش شهید شده...






پ ن:

پدرها مثل رنگ پس زمینه میمونن، باعث میشن بقیه به چشم بیان ولی عموما خودشون به چشم نمیان

روز همه پدر ها مبارک

روزه مرد ها هم مبارک البته مرررد ها

پ ن:

ان شا الله پدر بشیم، تا پدرها رو فهم کنیم...

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۳۲
مسیح
یه وقتهایی هم هست که آدم هیچ چیزی برای گفتن نداره ولی خب نباید چراغ اینجا خاموش بمونه
روزهای شلوغیه
حرف ها هم عمدتا سیاسیه
امیدورام فشار بیارم بهش یه چیزایی پیدا بشه
ولی فعلا این پست نشون میده اینحا هنوز کار میکنه :)





پ ن:
این روزها حواستون بیشتر جمع باشه
به هر حرفی اعتماد نکنید
هر حرفی رو به اشتراک نگذارید
بازار دروغ و شایعه گرمه
به تبع اون بازار جمع آوری گناه
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۳۰
مسیح


#قاب_ماندگار

این عکس رو که میبینم 

با اون حالت دست مادر و حالت ایستادن و نگاه رو به پایینش 

یاد بستن دکمه ها پیرهن افتادم :)

اون حالتی که داره لباس های عید رو تنش میکنه و مونده دکمه ها و بچه این پا و اون پا میکنه تا سریع تر بره جلو آینه و لباسشو به همه نشون بده...

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۳۵
مسیح

هنوز خستگی 92 توی تنمه

باید به همین زودی بریم سراغ سیاست و انتخابات؟

یعنی باز دوباره لباس سیاست به تن کنیم؟


یعنی باز بحث و رگ گردن و اقناع و تبیلغ و ...

با اینکه خاطرات خوبی همراه خودش داره و تجاربی

ولی هیچ وقت لذت بخش نیست

هر سری کلی درد دیگه فقط برای آدم تلمبار میکنه










پ ن:

اولین توصیه ی انتخاباتی، یک بار کامل بشینید و سناریو ها و داستان های سال 92 رو برای خودتون مرور کنید و با خودتون عهد کنید دیگه اسیر اونها نشید.

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۴۰
مسیح

رابطه مستقیم به رابطه تعداد نقدهای شما مخاطبین محترم و میزان علاقه به نوشتن بنده میگن

یعنی هرچی نقد ها مثل پست داستان قبل بیشتر باشه

انگیزه نوشتن هم بیشتر میشه


ممنون که هستید

میخونید

نظر میدید

و مهم تر از همه

نقد میکنید




پ ن:

پایان مارتن تعطیلات نوروزی رو هم تسلیت عرض میکنم خدمتتون :)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۳۷
مسیح
واقعا هنوز هم تو دنیای مجازی ها
وبلاگ دوست داشتنی ترین چیزه

اینو منی که از تویتر تا فیس بوک و اینستا و ... داشتم میگم
بقیه هم تایید میکنند حتما



کاش میشد همه کوچ کنن به وبلاگ ها
کوچی که مثل کوچ روستایی ها به شهر ها بود
شهرها رو الکی بزرگ کرد و هزار و یک معضل آفرید

کاش میشد مهاجرت معکوس میکردن آدم ها به وبلاگ
به تعقل
به سمت حرفهای ریشه دار تر



خلاصه وبلاگی بمونید
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۳۸
مسیح

+یعنی شما داری میگی، از اینکه این اقا دست بزن داره و شما رو به این حال روز در میاره، شکایتی نداری که هیچ، راضی هم هستی؟

_بله حاج آقا، شکایتی نیست، من مردمو همینجور که هست دوست دارم، دست بزنش هم نمک زندگی منه!

+خواهرم باور کنید اینجا جای شوخی و سرکار گذاشتن نیست، کلی آدم دیگه با کلی پرونده بیرون در منتظرن، میشه خواهش کنم جدی باشید با من؟

_وا حاج آقا از سر و روتون خجالت بکشید، من چه شوخی میتونم با شما داشته باشم!

+ ده یعنی چی دست بزنش نمکه زندگی شماست! پزشکی قانونی یه لیست از آسیب های شما از خون ریزی و شکستگی گرفته تا ضرب دیده گی غیره گزارش داده! جای مشتش یکم این ور تر میخورد الان چشم شما باید تخلیه میشد! بعد شما میگی نمک زندگیته؟؟

_پزشک قانونی بزرگش کرده، خیلی از اونها اصلا ربطی به همسرم نداشته، من کلا آدم بی حواسیم همه تو فامیل میدونن

+اینجور که پیش میره من برای ادامه پرونده باید برای شما یه تست روان سنجی و چند جلسه مشاوره منظور کنم..

*نه حاج آقا، تست هم برای این زن من جواب نمیده، دیوانه دیوانست دیگه

(ثریا با صورتی که میتوان گفت آش و لاش شده، به مرتضی زیر چشمی نگاه میکند و لبخند ریزی میزند)

*نخند ثریا، دوست داری منو آتیش بزنی؟؟

_ میبینید حاج آقا، دوستم داره که بهم میگه دیوونه. شما که اینجا هر روز داری زوج های مختلف رو میبینی، به نظرتون اینطور نیست!

+والا برای هر دوی شما مشاوره نوشتم، شما دلیل کتک زدن هات چیه؟ مشکلی داری؟ کاری کرده؟ خلافی ازش دیدی؟ چی بوده؟

*حاج آقا من نمیخوامش، نمیتونم تحملش کنم. مشکل روانی هم دارم، من کلا تو خونه به چهره این خانوم حساس شدم. کتک زدنش تنها راهیه که میتونم خودمو تخلیه کنم!

+والا من نمیفهمم یه خدا! پس چرا تو شاکی هستی و طلاق میخوای؟؟

*خسته شدم دیگه، به حدی رسیدم که کتک زدنش هم آرومم نمیکنه!! تا قتل رو دستم نیفتاده باید طلاقش بدم، که حداقل فردا قاتل نباشم، جدی میگم حاج اقا!

(ثریا باز بی هوا خنده اش میگیرد، با پشت دستش جلوی دهانش را میگیرد و سرش را خم میکند و سعی میکند خنده اش را کنترل کند)

*نخند ثریاا!! نخند!! تو رو به ابلفضل نخننندد!!!!

_آخه تو خسته نمیشی؟؟ دوست داری چقدر از زندگیمون تو این اتاق هدر بره؟؟

*تو اسم اینو میذاری زندگی؟؟

+بسه آقا بسه! مسخره کردید منو؟؟ دادگاه منتر شماست؟؟ مرااادی، مررااادی! بیا اینها رو ببر بیرون، دیوانن ملت!

*چی چیو ببر بیرون!! مرد حسابی سه ساعته دارم اینجا میگم من یه دیوانه زنجیریم، دو تا پرونده از پزشک قانونی برات اوردم که حکم طلاق بدی بعد تو ما رو میفرستی بیرون؟؟

(سرباز از راه میرسد و بازوی مرتضی میگیرد و از او میخواهد به بیرون برود، مرتضی سرباز را محکم به دیوار میکوبد و دستش را رها میکند، به سمت قاضی میرود و یقه اش را از پست میز میگیرد)

*یا امروز زیر حکم طلاق مارو امضا میکنی، یا به امیرالمومنین قسم جنازت از این اتاق میره بیرون

+ول کن مرتیکه وحشی! داری خفم میکنی عح عح مرادی برو بقیه رو خب کن!! ول کن دیوانه!

_مرتضیییییییییی ولش کن کشتیش!! تو کی میخوای تموم کنی این مسخره بازیهاتو!!!

*امضا کن این لعنتی رو!!

(حالا جند سرباز و مامور دیگه داد و بی داد کنان آمده اند و با تمام توان مرتضی را گرفته و به عقب میکشند اما مرتضی قاضی را رها نمیکند و قاضی همراه با مرتضی از میز جدا میشود)

_ولشش کن مرتضی!! جان ثریا ولشش کن!!

+ول کن ل ععع نتیی وو لل کن!!

(قاضی دستانش را دهوا تاب میدهد و به صورت و دستان مرتضی میکوبد تا بلکن او را رها کند، اما فایده ای ندارد در بین همین ضربه وارد کردن ها، یک ضربه محکم قاضی به گوش مرتضی اصابت میکند و صدای زنگ این ضربه در گوش مرتضی میپیچد، صدا این ضربه مثل کسی که در مرکز زنگهای بزرگ کلیساها ایستاده باشد در گوش مرتضی تکرار میشود، چشمان مرتضی به ناگهان کامل باز میشود، دستانش قفل شده و ولی از حرکت می افتد، قاضی از شدت ترس خشکش میزند)

+غغغغ لطط کردم، ببببخیشد غلللط کردم

(صداهای قاضی و ثریا و مامورین و فضا آرام آرام برای مرتضی محو میشوند تصویر هم همینطور)



+جینگو و جینگه ساز میادوووو از بالووویی شیراز میادد، شازده دوماد غم نخور نومزدت با ناز میاد

(صدای جمع) یااااااار مباااارک باداااا ایشالا مباررررک بااادا!!! یاارر مبارک....

_بسه تو رو خدا آبروم رو برردین!!

+ببین کاکوو مو تا شیرنیموو نگریمااا اینقدر میخونم تا خود خط مقدم، صدام یزید کافر برات قررر بیاد! ها والو!!

_باشه باااشه بذار برم تهران، عروسی رو بگیرم، بعد با یه وانت شیرنی میام خط، ولی خب لامصب بذار برم بعد!

+من این حرفا سروم نمیشه! بچه ها حالو همه باهم، آی حومی آی حمومی آب حموم تازه کن!!

_لاااا اله الا اللله

&یاسین بسه دیگه، به جای این دلقک بازیا پاشو تیربارو از قاسم تحویل بگیر، این قر تو کمرت رو پشت تیر بار خالی کن!

+وووی عامو مهدی شما چقده بی ذوووقیی!!

&پاشو من از تو بیشتر تشنه شیرینی آقا مرتضم منتها بدبخت بره تهران، بعد!

+هااا والا این شد حرف حساب



(مرتضی آرام چشمانش را باز میکند، گردنش از شدت فشاری که به خودش وارد کرده درد میکند و خیلی نمیتواند فشارش دهد، فک و دندان هم همینطور، دست ها و کلا تمام عضلاتش هم همینطور، در این حالتی که به او دست میدهد همیشه فشار بیش از حدی به عضلاتش وارد میشود که کوفته گیش تازه بعد از آن حالت شروع می شود، بی حال است و با تجارب قبلش می داند که اثر آرام بخشی ست که به او تزریق شده، در انتهای نگاهش در اتاق بیمارستانی که در آن بستری است، ثریا را میبیند که در حال صبحت کردن با مهدی است و قاضی هم کنار او ایستاده)

_آقا مهدی چرا اینقدر دیر رسیدید...

&به خدا شرمنده ثریا خانوم، تا شنیدم رسوندم خودمو.. منتها دیر شده بود

$چرا خواهر من همون اول مثل آدمیزاد نیومدید بگید همسرتون مشکل روانی داره؟؟

_موجی بودن مشکل روانی نیست حاج آقا! بهش میگن جانباز اعصاب و روان!

$میدونم خواهرم، ببخشید، خب همون رو میگفتید من حداقل میدونستم چیکار باید بکنم

_آقا مهدی مگه قرار نشد صحبت کنید باهاش از خر شیطون بیاد پایین، دست از این مسخره بازیاش برداره؟

&چرا، ولی اینکار از نظر اون مسخره بازی نیست ثریا خانم، اون داره زجر میکشه به خدا، خودتون رو بذارید جای اون یه بار! هر چند وقت یه بار مثل وحشی ها بیفتی به جون کسی که دوستش داری بعد تمام روز بیفتی به دست پاش که ببخشید! ییخشید که مثل چی کتک زدم!

_من باید از این موضوع شاکی باشم که نیستم!!!

(صحبت ها همینطور ادامه پیدا میکند، و بعد ثریا با مهدی و قاضی خداحافظی میکند و به سمت مرتضی می رود)

_ به به ... گل پسر، یاد پسر بچه گیات افتادی... دعوا راه میندازی، یقه میگیری!

+(مرتضی رویش را بر میگرداند و سکوت میکند)

_ منه دیوننه هم که عاشق همین نفس کش هات شدم :))

+ (مرتضی زیر لب) توی دیوونه...

_ آقای محترم این دیوونه اسم داره ها! ثریا جون!

+ به خدا داری کاری با من میکنی، که روزی صد دفعه آرزوی مرگ کنم... استخبارات عراق هم نمی تونست این شکنجه رو روی من بکنه...

_ بگو.. بگو آقا مرتضی.. دیوونه ... شکنجه گر ... بعثی

(به سمت ثریا بر میگردد)

+به خدا میرم آسایشگاه، اونجا حالم خیلی بهتره، دکترها هم همیشه روم نظارت دارن، داروهام رو هم میخورم، اگر باز بهم بریزم چنتا قلچماق هست تا منو بگیرن و ببندن به تخت، بعدشم تو هم مثل خانوما یک روز در میون میای بهم سر میزنی، منم شکل یه مرتضی عادی میام پیشت برای ملاقات..

_ اسایشگاه برای کسایی که نه خانواده ای دارن نه خونه ای، و نه کسی که ازشون مراقبت کنه.. من ولت کنم بری پیش کسایی که با تو و امثال تو مثل دیوونه ها رفتار میکنن؟؟ اصلا!

+خب دیوونه ایم دیگه ثریاا!! دیووونه ایم!! دیوونه که شاخ دم نداره! اصن صد رحمت به دیووونه ها! حداقل فرق آدم های غریبه رو با اشنا میدونن!

_ ببینم تو از کاری که کردی پشیمونی؟؟ از جبهه ای که رفتی پشیمونی؟؟ از انتخابی که کردی پشیمونی؟؟

+معلومه که نه! ولی از کاری که دارم با تو میکنم پشیمونم ثریا! به خدا پشیمونم

_پس به منم حق بده از انتخابی که کردم پشیمون نباشم!! از راهی که میرم پشیمون نباشم! مگه وقتی نیمه جون رو زمین افتاده بودی و اون سگ صفت ها برای خوش گذرونیشون بستنت به لوله تانک و بقل گوشت تیر در کردن، من و امثال من خجالت کشیدیم!!! حالا وقتی تو هر از چندگاهی دست میره و منو نوازش میکنی باید شرمنده بشی؟؟

+ به جای خودم تو رو باید بفرستم آسایشگاه...

(ثریا از بین اشک هایش ناگهان زیر خنده میزند، خنده ی ناگهانی او مرتضی را هم به خنده می آورد اما برای اینکه میخواهد نشان دهد هنوز عصبانیست پتو را روی سرش میکشد، ولی پتو میلرزد و صدای خنده های مرتضی هم پنهان کردنی نیست)





من دیگه خسته شدم، ادامش با ذهن خودتون :)









پ ن:

یه دفعه ای پای کیبورد داشتم با کلمات بازی میکردم که شد این متن بالا، خیلی ناقصی داره، ولی امیدوارم تو حال و هواش قرار بگیرید

پ ن:

یکی از نواقصش صحنه جانبازی مرتضی است و اون فلش بک هم برای همین کاره ولی خب، حال و توان خودش رو میخواد که فعلا در وجود من نیست، شما با سلیقه خودتون در ذهنتون تصویر سازی کنید

پ ن:

دلم میخواست روزی از جانبازهای اعصاب و روان بگم و یا تصویر کنم، ولی خب کم بضاعتم

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۸
مسیح


_هنوزم هر وقت از توی کهف بیرون نگاه میکنم خودم و خودت رو میبینم که رو به شهر داریم دنبال خونمون میگردیم، هیچ وقتم پیداش نکردیم :)
+اهوم :) یادته...
_ولی خودمونیم احسان، کهف اومدنمون برای تو بد آموزی داشت
+بد آموزی؟؟ چرا؟
_چون الان دقیقا یک ساله برنگشتی...
+آها.. از اون لحاظ :)
_خیلی دلسنگی احسان
+عه! بازم؟






پ ن:
ایام رجب و روزهای خوب پیش رو مبارک
پ ن:
ای صاحبان دلهای بیدار! ای جوانان! این سه ماه را قدر بدانید
(آقا)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۵۳
مسیح