icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

+اگه فرصت پیدا کنی، قبل رفتنت، ایندت رو ببینی یا بشنوی، حاضری باهاش روبرو بشی؟

_پیشگویی؟

+خیلی ها بهش میگن پیشگویی، ولی من دوست دارم اینجوری بهش نگاه کنم : کسی که خیلی خوب از تاریخ درس میگیره و می‌دونه سناریو های دنیا به عدد انگشت های دسته

_من دارم میرم تا یک اتفاق جدید باشم

+تو این شکی ندارم، تو قطعا یک اتفاق جدیدی، نه تنها تو همتون، همه شما که می‌رید

_پس قبول داری که از انگشت های دست بیشتره

+من درباره ی آیندت صحبت کردم نه کاری که می‌کنی

_کاری که میکنم جزوی از آیندمه

+بذار ازت یه سوال بپرسم... اول همه داستانا چطور شروع میشه؟

_یکی بود یکی نبود

+آفرین، و آخرش

_غیر از خدا هیچکس نبود

+درسته، مهم نیست وسط داستان چه اتفاقاتی بیفته، مهم اینکه اول و آخرش چی میشه، دوست نداری بفهمی آخر راهت بعد اتفاق جدید بودن به کجا ختم میشه؟

_فرقی هم می‌کنه؟

+بین کسی که می‌دونه با کسی که نمیدونه فرقی نیست؟

_هست، منظورم این بود که کمکی هم می‌کنه؟

+تو اغلب موارد دردت رو بیشتر می‌کنه

_و درد یه جور کمک به حساب میاد؟

+از من می‌پرسی؟ آره، درد یه عیاره

_اونایی که نمیدونن چی میشن؟

+پر تکرار ترین جمله ای که میگن اینه: قرارمون این نبود..

_ما با کسی قراری نذاشتیم

+همیشه یه قرار، مثل یه قرارداد کاغذی نیست، یا قولی که به کسی متذکر بشی. اگه فردای رفتنت، مادرت بگه پسری به این نام نداشتم چی میگی؟

_میگم قرار..

+قرارمون این نبود مادر.. دیدی؟

_قبلا تو این موقعیت بودی؟

+که کسی بهم آینده رو بگه؟

_اره

+نه، من از نقطه «قرارمون این نبود» شروع کردم. بعد به مرحله درد رسیدم، بعدش سراغ هم قطار هام رفتم و همه سناریو ها رو درآوردم. شدم مثل یک دایره المعارف

_دنبال چی بودی؟

+جواب یه سوال

_که؟

+که اگه بدونی ته راهی که انتخاب کردی چی منتظرته، اون راه رو میری؟

_به جواب رسیدی؟

+اگه رسیده بودم دیگه ادامه نمی‌دادم

_امید داری که من جواب سوال تو باشم؟

+دوست دارم بیشتر جواب سوال خودت باشی، همین تردیدی که حالا وجودت رو گرفته

_میدونی آینده من چی میشه؟

+پس تو هم پیش گویی

_داستان اصحاب کهف رو شنیدی؟

+نگران سکه های توی جیبتی؟

_من وقتی برگردم، بین آدم ها و خانواده و شهرم، حکم اصحاب کهف رو دارم. چند سال دیگه، اگه برگردم همین گوشه من رو می‌بینی، شکسته تر، گوشه گیر تر، بی دست و پا تر

+برای این آینده میری؟

_من بهای چیزی رو که می‌خوام رو میدم

+شکسته تر، گوشه گیر تر، بی دست و پا تر، اینا چیزایی که می‌خوایی؟

_ادم وقتی به خورشید زل بزنه، کور میشه، اون خورشید رو دیده، ولی تو کوری اون رو میبینی

+میفهمم چی میگی، ولی درک نمیکنم

_نمیشه با نچشیدن، مزه ای رو فهمید. تو نچشیدی

+راست میگی

_اگر فرصت پیدا کنی قبل رفتنم، آیندت رو ببینی یا بشنوی،حاضری باهاش رو به رو بشی؟

+پس تو یه پیشگویی

_نه، فقط بهت توصیه میکنم، دنبال جواب نباش، خودت جواب باش و الا ممکنه وقتی بر میگردم هنوز هم همین جا باشی

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۳۲
مسیح



داستان ما مسلمان های این کره خاکی، داستان یک خانواده پر جمعیت است که بچه هایش در کودکی از نعمت دیدار والدینشان محروم شدند و یک دلال بی رحم هر کدام را به یتیم خانه ای سپرد یا به خانواده ای بخشید. هر کدام را به گوشه ای از دنیا.

به مرور زمان، بچه ها که حالا هر کدام سالها و ماه ها از هم فاصله داشتند والدین را فراموش کردند و این باور را پذیرفتند که گویا محکومند به گذشته ای که به یادش نیاورند.

روزهای سخت دور از خانه. روزهایی که هر کجا رسیدند به آن ها گفتند «معلوم نیست از کجا آمده اید! پشتتان کیست؟ تبارتان کیست؟» روزهایی که اگر کسی به یکی از اعضای خانواده زور می‌گفت. کسی نبود پشتشان درآید. مگر خانواده ای که از هم پاچیده می‌توانست پشتوانه باشد؟

روزهای سخت جدایی اما یکی از اعضای خانواده را به این وادار کرد که ببیند واقعا قرار است اینقدر بی کس و کار بماند؟

خاطرات محو در ذهنش می‌گفت او یک زمان خانواده ای پر جمعیت داشته. خانواده ای که پشت هم بوده. او نمی توانست این خاطرات محو را انکار کند برای همین آنقدر گشت تا توانست ردی از خانواده ی افسانه ای خود پیدا کند.

او فهمید آنقدر هاهم که فکر می‌کرده از اعضای خانواده دور نبوده. از شر ناپدری و نامادری که خلاص شد. افتاد به صدا کردن خواهر ها و برادر ها. اما راه خیلی سخت بود. آدمیزاد گاهی خاک حاصل خیزی برای کشت یک باور است و اگر حواست نباشد باور غلط، خیلی زود درونت ریشه میگیرد. در وجود بعضی از اعضای خانواده این باور ریشه دوانده بود «ما خانواده ای نداریم!».

خیلی طول کشید تا عضو بیدار شده توانست بعضی اعضای دیگر خانواده را متقاعد کند که آن ها یک خانواده هستند و اگر دست به دست هم بدهند، خاطرات سیاه گذشته محال است دیگر جرات برگشت را به خودشان بدهند.

بعضی برادر ها و خواهرها خانواده را پیدا کردند اما بعضی دیگر نتوانستند پندار بی کس بودن را در وجود خود بخشکانند.

اعضای دور هم جمع شده قول دادند تا دیگر اعضای خانواده را از هر کجای دنیا هم که شده پیدا کنند. آن ها امید داشتند پدر روزی به خانه بر میگردد و وقتی که او برگشت، همه اعضای خانواده باید دور هم جمع باشند.

آن ها اعتقاد داشتند، پدر وقتی که برگردد دیگر هیچ کس نمی تواند به خانواده زور بگوید.

پدر وقتی برگردد به ما بچه ها افتخار می‌کند.

به مایی که وقتی او نبود، خانواده را رها نکردیم.

به ما که همیشه منتظرش ماندیم.

اعضای دور هم جمع شده هنوز از صبح تا غروب به همه جهت ها فریاد میزنند:

«برادر ها! خواهر ها! بگردید! پدر منتظر ماست!»





پ ن:

این سیل بعضی برادرها و خواهرنمان را به ما برگرداند.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۰۱:۰۷
مسیح



«[سر کلاس درس، دقایق آخر تا تعطیل شدن کلاس، بچه ها بی تابی می‌کنند تا زنگ بخورد و کلاس را ترک کنند، امیر این بین بی قرار تر از همه است، لوازمش با جمع کرده و فقط مانده کتابش. حمید از دور او را در نظر دارد. زنگ می‌خورد و با صدای جیغ و فریاد بچه ها کلاس در چشم بهم زدنی خالی می شود. نفر اول امیر از در کلاس مثل گلوله خارج میشود. حمید اما به سمت میز امیر می‌رود و مشغول کاری می شود و بعد اوهم سریع کلاس را به سمت حیاط و بعد کوچه ترک میکند و در راه امیر را می بیند.]»

+امییییرررر ... امیررررر... امیر مسعووودی

«[امیر که در حال دویدن و رفتن است. در حالی که زیپ های کیف را کامل نبسته می ایستد و پشت سر را نگاه میکند.]»

_چیه چی شده حمید؟

«[حمید جا مدادی و یک کتاب و دفتر را در دست دارد و تکانش می‌دهد]»

+حواس پرت خان باز اینا رو جااا گذاشتی!

«[امیر دوان دوان به سمت حمید می آید و وسایل را می‌گیرد و تند تند توی کیفش میگذارد]»

_دستت درد نکنه خدافظ خدافظ

+کجااا وایسا زیپت بازه امیییر

_عه کو؟

+چرا اینقدر عجله داری تو آخه! من همیشه نیستم وسایلت رو بدما!

«[امیر نفس نفس میزند]»

_مامانم... مامانم دیر برسم نگران میشه

«[آخرین زیپ را می‌بندد و باز شروع به دویدن می‌کند]»

_خدااافظ خداافظ

«[حمید به امیر که در حال دویدن است نگاه می‌کند و سرش را تکان میدهد و بعد راه می افتد.]»



(بیست سال بعد)



«[حمید از دور امیر را می بیند که بعد از اصابت یک خمپاره روی زمین می افتد. بعد دوربین را گوشه ای رها میکند و به سمت امیر می‌دود. بعد از این که به امیر می‌رسد او را کشان کشان پشت خاک ریز میکشد و روی برانکارد میگذارد. اما پیکر امیر کامل نیست. دست و پای راست او جدا شده. حمید پیکر را تنها میگذارد و روی زمین به دنبال دست و پا میگردد. در حالی که بغض گلویش را گرفته.]»

+لعنت به تو بچه... چرا اینقدر عجله داری همیشه... چرا من بیست سال شدم مامور وسایل گم شده تو... پاشو برو خونه تا مادرت نگران نشده...






پ ن:

سلامتی همه حواس پرتا

اونایی که برای فدا شدن عجله داشتن

پ ن:

سلامتی مادرای چشم انتظار

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۰۲
مسیح

چند وقته اینجا پست نگذاشتم

گرچه در اینستاگرام مشغول بودم

از این بعد پست ها رو اینجا هم میذارم آروم آروم


ممنون از دوستانی که سراغ فعال شدن اینجا رو میگرفتن

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۹:۳۹
مسیح


سالهای قبل وقتی در مورد انقلاب ها فکر میکردم و می‌خواندم و گاهی بحث هم میکردم

مدعی بودم در دنیا فقط میتوان یک انقلاب جدی را دید که در بررسی مولفه های یک انقلاب بتوان سربلند بیرون بیاید و به معنای واقعی کلمه انقلاب خطاب شود.

بی راه هم نمیگفتم در میان انقلاب های هیجانی و فاقد تئوری دنیا انقلاب اسلامی حرف های زیادی برای گفتن داشت.

انقلاب ها عموما نیاز به مانیفستی برای راه و مشی خود داشتند، احتیاج به جماعتی نخبگانی که هم در تصدی امور و هم تئوری پردازی مبانی تغییر یافته انقلاب دست به قلم باشند. هم جماعت مردمی که انقلاب را حداقل در بعد محبوبیت همراهی کنند و از همه مهم تر، هر انقلابی برای ابراز وجود نیازمند یک رهبر بود.

در میان این لیست انقلاب اسلامی هر چند در بعضی فاکتور ها و عوامل لنگ لنگان پیش می رفت اما در بعد رهبریت انقلاب آنقدر قدرت داشت که می‌توانست با اتکا به همین عامل کار را پیش ببرد.

از انقلاب های اسم و رسم دار دنیا گذر کند و حتی به تولید ادبیات جهانی برای صدور آن نیز برسد.

اما به نظر من مدل انقلاب اسلامی در پیش برد اهدافش مثل تیم فوتبالی بود که علی رغم تمام ضعف و کمبود هایش در ترکیب، چشم امید و دل قرصش به دروازه بان تیم بود.

امام در واقع دروازه بان انقلاب بود جایی که همه چشم امیدشان به او بود.

مهاجم اگر گل نمی‌زد چشم امیدش به دروازه بود

هافبک ها اگر بازی سازی نمی‌کردند چشمشان به دروازه بان بود

شاید در این بین فقط خط دفاعی به سبب نزدیکی به دروازه بان از حریم دروازه دفاع می‌کرد.

دروازه همان انقلاب بود

و دروازه بان خمینی

خط دفاع بچه رزمنده های جلوی توپ و تانک و درگیری ها بودند 

اما مهاجمان و هافبک ها چه؟

آن هایی که در خط های جلویی انقلاب باید ادبیات سازی می‌کردند و توپ انقلاب را به میدان های دیگر می‌فرستادند و مهاجمانی که در نقش مدیران انقلاب باید این توپ ها را به دروازه می‌چسباندند.

چشم امید همه به دروازه‌بان بود

در واقع چشم امید دنیا به دروازه بان بود.

اما آیا میشد فقط با یک دروازه بان قهرمان دنیا شد؟

بعد از رفتن دروازه بان خیلی ها به این فکر کردند که کار تیم دیگر تمام است

تنها عامل گل نخوردن در تیم دروازه بانش بود.

تیم باید به این نتیجه می رسید که ضمن انتخاب یک دروازه بان قوی دیگر، سایر خطوط را هم تقویت کند اما عملا باز هم این اتفاق نیفتاد.

دروازه بان دیگری در حد و اندازه های امام وارد دروازه انقلاب شد، اما باز داستان تکراری سایر خطوط و دل بستن به گل نخوردن دروازه بان ادامه پیدا کرد

داستانی که گویا کم کم دارد شبیه به یک لوپ (تکرار) می شود.

داستان نگرانی از رفتن دروازه بان و گل نخوردن. داستانی که همیشه انگار بخش گل زنی را کم دارد.

در کات آخر تیزر مجموعه در برابر طوفان کار مهدی نقویان. امام در نمایی کلوز اپ با همان وقار و استحکام همیشگی 

با لحنی که انگار یکی از بزرگ‌ترین اتفاقات قرن در آن تأثیری نداشته، در میان بیم و امید بلند می گوید:

«پیروز شدید البته در قدم اول!»

مثل دروازه بانی که یک موقعیت خطرناک گل زنی را از حریف گرفته و بر سر مهاجمان فریاد میکشد.

ء

ء

ء

پ ن:

آرزو میکنم در قیامت از نعمت داشتن روح الله و زیستن در انقلاب اسلامی، از من سوال نکنند.

پ ن:

#روح_الله

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۲۴
مسیح




این داخل خون های ماست

چیز بیرونی نیست

انگار مثل یک واکسن است. وقتی حزب اللهی شوی این واکسن را به تو تزریق می‌کنند و بعد دوز شوخی بدن تو را تا صد در صد افزایش می‌دهند.

برای همین است خط روایات دفاع مقدس را که بگیری و بعد یک دفعه بخوری به تور بچه های راهیان نور فکر می‌کنی در امتداد یک راه آمده ای.

این داستان آنقدر پیش رفته که در فصل شوخی ها دو زیر شاخه تعریف شد

شوخی معمولی/شوخی بسیجی

تفاوت شوخی بسیجی مثل فرق سس قرمز با این سس تند هایی است که رویش نوشته شده: «هار جداً»

یعنی مثلاً اگر در شوخی معمولی شما یک پس گردنی آرام در حد برخورد لطیف کف دست به پس گردن سوژه میزنید، در شوخی بسیجی آن کار را جوری انجام میدهید که ممکن است مهره سه و چهار گردن جایشان را به صورت موقت باهم عوض کنند.

شوخی بسیجی محکم تر، با جزئیات بیشتر، سر حال تر و برنامه ریزی شده تر است.

نقطه اوج شوخی بسیجی مقوله سر کار گذاشتن یا همان ایستگاه کردن است. تا به حال موردی گزارش نشده که فرد ایستگاه شونده توسط یک انسان حزب اللهی، توانسته باشد از ایستگاه مورد نظر بیرون آمده باشد.

تاریخ شفاهی های دفاع مقدس را بخوانید پر است از نمونه های که رزمندگان غیور ما چه رزمنده های دیگر و چه عراقی ها را مشتری ایستگاه های خود کرده اند.

شما وقتی در یک لوپ «وضعیت تکرار شونده» شوخی بسیجی قرار می‌گیرید بعد از مدتی تمام معانی جهان اعتبار خود را از دست میدهند زیرا دیگر فهمیدن این موضوع که این حرف همچنان شوخی است یا به واقعیت نزدیک شده سخت می‌شود.

ما در راحت ترین

سخت ترین

جانکاه ترین

تراژیک ترین

منزجر کننده ترین

خطرناک ترین

و عموما در هر وضعیت دیگری شوخی میکنیم.

اینطور از پیچ هشت سال جنگ نابرابر گذشتیم

اینطور از پس دوری های بلند مدت از خانواده بر می آییم 

اینطور از داغ برادرانمان گذر میکنیم

اینطور آتش زخم زبان های هر روزه را خاموش میکنیم.

فیلم بالا را نگاه کنید

یک نمونه حرفه ای از ایستگاه کردن در شرایط بحران است، یک کلاس آموزشی.

درست زمانی که دستمال ها را برای پاک کردن اشک هایمان آماده میکنیم

او با یک حرکت به ما نشان میدهد که در دام ایستگاه او افتاده‌ایم.

ایستگاهی زیر باران گلوله



پ ن:

چند بار تا به حال به تور این ایستگاه ها خورده اید؟ :)

پ ن:

چند بار تا به حال ایستگاه گرفته‌اید

پ ن:

سبک زندگی حزب اللهی

#شهید_رضا_سنجرانی

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۵:۱۸
مسیح

اوضاعش دیگر خیلی خراب شده بود با اینکه تا نفس آخر دلش به تسلیم نبود.

اما میدانی، همیشه در زندگی یک چیزهایی را تو میخواهی یک چیزهایی را خدای تو.

او ماندن را میخواست اما گویا مشیت خدایی که می‌پرستید بر راه دیگری بود.

بقیه بار و بندیل را جمع کرده بودند که برای اربعین به کربلا بیایند. او هم دلش به راه پیمایی بود

اما باز هم لازم است بدانی که در زندگی، گاهی بعضی چیزها را تو میخواهی اما شرایط موجودت نه.

شرایط موجود او نمی‌گذاشت با بقیه دل به جاده بزند.

درد به استخوان زده بود و گویی درد وقتی به استخوان برسد خیلی وحشتناک می شود.

وقتی که دیگر زمین گیر شده بود به اطرافیان می‌گفت «خوب شوم حتما کربلا می روم»

ما که داشتیم بار را برای رفتن جمع میکردیم دیدم مادرم با خودش پرچمی دارد

گفتم پرچم برای چیست؟

گفت برای او که در راه تبرک کنم وقتی برگشتیم بکشم رویش تا شفا بگیرد

ما کوله را برداشتیم و رفتیم

او اما به جبر شرایط روی تخت ماند

ما به دل به راه نود کیلومتری زدیم

او اما پشت درب روز شمار سفر نهاییش ماند

رسیده بودیم کربلا

من خسته بودم و رنجور، جا پیدا کردم و تخت خوابیدم وقتی چشمانم داشت گرم میشد گفتم «صبح سر حال که شدم می روم حرم به یادش زیارت میکنم»

صبح که شد چشمانم را که باز کردم موبایل را که داخل چادر آنتن نمی‌داد برداشتم و رفتم روبروی درب موکب رو صندلی ها نشستم. از چایخانه یک چای عراقی گرفتم با چند بیسکوییت

بیسکوییت را توی چای زدم

روی گوشی تلفن هم تماسی از واتس آپ سر و کله اش پیدا شد «خواهرم»

مثلاً ذهنم را برای هر خبری آماده کردم ولی باید بدانی که ما هرچقدر هم که آماده باشیم باز هم اندازه آمادگی درد ها و غم ها نمی شود.

گفت «تمام شد عمو راحت شد»

با بغض می‌گفت

من فرو ریختم، مثل بیسکوییت در چاییم که به یک باره فرو ریخت

پیاده گز کردم تا محل اقامت مادر، پرچم تبرک‌شده را گذاشته بود توی ساک تا ببریم

روز قبل اربعین بود

باید برمیگشتیم تا به مراسم برسیم

حرم ندیده برگشتم

صبح در روبروی خانه اش در حالی که چند قدم تا خیابان اصلی راه داشت ایستاده بودیم

خیابان اصلی که منتهی به امام حسین بود از جمعیت مردمی که پیاده به شهر ری می‌رفتند سیاه بود.

حال هوا حال هوای مسیر کربلا بود

پرچم را روی جنازه انداختیم

و چند لحظه بعد باهم تشییعش کردیم

او پیاده روی دست های ما روز اربعین قدم زد.

همه چیزهای قبلی را دانستی ولی این را هم بدان

گاهی چیزی را تو میخواهی که به صلاح توست آن وقت خدا اگر زمین و زمان هم آن را برای تو نخواهند، آن چیز را به تو میدهد.

مثل عمو که دوست داشت اربعین پیاده به کربلا برود

و رفت...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۱:۲۸
مسیح

ان شا الله که برای شما پیش نیاید، یعنی دست من نیست. اصلا حرف بی معنی زدم، بهتر است تا حرفم را شروع نکردم جمله بالا را اصلاح کنم:

ان شا الله که وقتی برای شما پیش می آید آماده باشید ولی دیروز که در مراسم خاک سپاری برای بار چند دهم مراحل تدفین را می دیدیدم

اینکه جنازه را می آورند

بعد رو به قبله روی زمین میگذارند

بعد یک نفر توی قبر می رود

بعد قبر را نشان جنازه میدهند

بعد جنازه را داخل قبر میکنند

به پهلو می‌خوابانند و هر چیزی که باید برایش بگذارند و بریزند و بخوانند را انجام می‌دهند.

همه این فرآیند بلاتشبیه برایم مثل پختن یک غذا به نظر آمد.

غذایی که در آن بدن متوفی ماده اصلی غذاست و باقی چیز هایی که خوانده میشود و گذاشته می‌شود و ریخته می‌شود مثل ادویه ها.

مواد اولیه اگر خوب باشد، با همراهی ادویه ها عالی می شود.

مواد اولیه اگر کم کیفیت باشد یک آشپز خوب می تواند به ضرب و زور ادویه غذا را قابل خوردن کند.

ولی اگر مواد اولیه خراب و فاسد باشد، هزاری هم بهترین ادویه ها را خرجش کنی، چیز درستی از آب در نمی آید.

مثلا تربت مزار حسین ادویه غذای آخرت ماست اما مواد اولیه حب الحسین است

مثلاً کفن های منقش به آیات و ... ادویه غذای آخرت است اما نماز مواد اولیه است. ( این را که گفتم بدن خودم لرزید)

برای غذای آخرت، خودمان را سالم نگه داریم تا با ادویه ها اوج بگیریم.

مثال بدی بود؟

ببخشید فقط به ذهنم رسید خواستم برای شما هم بگویم





پ ن:

جوری باشیم که خودمان هم بتوانیم از غذای آخرتمان بخوریم.

پ ن:

جوری باشیم که بتوانیم غذای آخرتمان را به بقیه تعارف بزنیم.

پ ن:

قبرها خیلی گود شده اند

مراقب باشیم...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۷ ، ۱۷:۱۲
مسیح

+عراقی ها را میبینی؟

اینقدر خدمت می‌کنند به زوار؟

_خب

+فکر میکنی دلیلش چیست؟

_شما بفرمایید استاد

+عذاب وجدان برادر! عذاب وجدان! حجت خدا را اجداد همین ها شهید کردند! باید هم الان اینطور گریه کنند و پذیرایی کنند! البته از مهمان نوازیشان چشم نمی پوشم ها!

_بعد ما چی؟

+ما چی چی؟

_ما آن وقت نقشمان در عاشورا چه بود؟ اجدادمان، خودمان بچه هایمان

+شکر خدا کوفی نیستیم برادر، اهل شیعه پرور ایرانیم

_اهالی کوفه و شام و مدینه هم اهل شهرهای مسلمان پرور بودند برادر

+مثال پرت نزن دوست من، حواست باشد اسم ها گولت نزنند

_حرف من هم همین است عزیز، حواست باشد اسم ها گولت نزنند، کوفه جغرافیا نیست برادر، کوفی هم اسم وابسته به مکان نیست، حالا که دستمان به گوشت «تو بگو معرفت خدمت به زوار» نمیرسد، الکی پیف پیف نکنیم

حسین ابن علی اگر در دیار تو شهید میشد و خانواده اش به اسیری می‌رفت در حالی که تمام تبار توهم‌ در یاریش بودند حاضر بودی مثل عراقی ها خدمت کنی؟

زنت، بچه ات، خانه ات، مایملک یک سال کاری ات، وقتت، عمرت

شب بیداری، کم خوردن، خسته گی، غر شنیدن از زائر و ..

+بس کن برادر، حرف هایت محترم، ولی ننگ ننگ است برادر، با هیچ چیز پاک نمی شود

_باشد، بس میکنم ولی باز میگویم، کوفه و شام جغرافیا نبودند، فرار کن از موقعیتی که کوفیت کند، که شامیت کند، فرار کن برادر فرار






پ ن:

کوفه همین وزارت خارجه است

کوفه همین بانک مرکزی است

کوفه همین دولت است

کوفه همین بعضی از شرکت های تعاونی اتوبوس است

کوفه همین مغازه ایست که جنس های مربوط به راهپیمایی را گران کرده

کوفه هواپیمایی است

کوفه آن راننده تا لب مرز است که چند برابر کشیده روی کرایه

کوفه آن نمک به حرامی است که سنگ تفرقه عرب و عجم می اندازد

کوفه آن دارایی است که خودش می‌رود ولی دیگران را کمک نمی‌کند

کوفه همان کسی است که طول مسیر میخورد و می‌خوابد برمیگردد به عراقی فحش میدهد

کوفه همینجاست برادر

دست از روی چشمانت بردار

فاصله دور چرا

کوفه شاید کوچه ی بغلی است

شاید خیابان فلان است

شاید میدان بهمان است

کوفه دور نیست برادر

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۰:۰۷
مسیح

نشسته بودم توی هیات لم داده بودم به پشتی، مثل پیرمردهای هفتاد هشتاد ساله، مثل پیر غلام های هیات.

نشستن طولانی مدت بدون تکیه دادن سیستم بدنم را میریزد بهم.

آرام آرام در زمینه سینه میزدم که چشمم افتاد به پسر بچه کوچکی که در پناه پدرش سینه میزد‌.

عینک دایره ای به چشم داشت و با تعجب به آدم ها نگاه میکرد، مثل اولین مواجهه با این پدیده.

یک دفعه پرت شدم به سالهای دور، البته این دور من شاید با دور شما فرق داشته باشد.

دور من میشود اندازه سال اول دبستان، دور من قدر حافظه ماهی قرمز هاست.

دبستان برهان، کوچه باغ،خیابان لرزاده

پنج شنبه ها همیشه در نمازخانه زیارت عاشورا بر پا بود. بابای محمد زاده که مداح بود می‌آمد و برایمان میخواند و ما جوجه های تازه الفبا یاد گرفته سعی می‌کردیم کورمال کورمال خط های کتابچه دعا را دنبال کنیم « ااالسَسَ السلامُمُ..»

پس با این حساب شاید تصویر روشن این روزهایم از زیارت عاشورا مدیون همان روزهاست.

بعدها آقای سعیدی که ناظم ما بود یک ساعتی را می آمد در کلاس هایمان، یکی از بچه ها می‌رفت از نمازخانه کتابچه ها را می آورد و با هم زیارت عاشورا می‌خواندیم. هر چند خط را یک نفر میخواند.

بعدها خانم میرایی نژاد معلم کلاس پنجم یک بار که در محرم دلش گرفته بود، رو کرد به ما گفت:

بچه ها امروز هرکسی برایم مداحی کند، مثبت میگیرد..

بعد بچه ها شروع کردن آرام آرام آمدن پای تخته و مداحی کردن، محمد زاده اول از همه رفت چون پدرش مداح بود و صدایش هم خوب بود

آن سالها ما بچه ها یا هلالی می‌خواندیم یا کریمی

فکر کنم محمد زاده هلالی خواند و بعد من لرزان لرزان رفتم پای تخته و کریمی خواندم:

«آی اهل عالم بدونید عمویی دارم نمی‌دونید که چقدر مهربونِ»

خانم میرایی نژاد همینجور ریز ریز اشک می‌ریخت و آرام سینه میزد، ماهم همینطور.

دهه محرم صبحگاه توی راهرو برگزار میشد چون مادرهای بچه ها جمع می‌شدند و داخل راهرو میز می‌گذاشتند و هرکس زودتر می‌آمد برای زیارت عاشورا صبح صبحانه هم میخورد، نان و پنیر و چای

مزه نان تافتون سر کوچه مسجد نو و پنیر لیقوان و گردو ها را هنوز میتوانم به یاد بیاورم.

سینه زنی تمام ذوق ما بچه ها از هیات بود. می‌توانستیم لخت شویم و کلی بالا و پایین بپریم و شعر بخوانیم و سینه بزنیم

پیراهن را در می آوردم و به دست پدر میدادم و بعد میرفتم داخل دریای سینه زن ها

مثل ماهی سیاه کوچک در میان امواج

ما را راه میدادند وسط که هم زیر دست و پا نباشیم هم کیفمان را بکنیم.

اینقدر بالا و پایین میپریدیم که از حال می‌رفتیم

آخر صدای سینه ما به اندازه بزرگ تر ها نبود و خب حرصمان می‌گرفت!

خانه که می آمدیم میرفتیم جلوی آینه و پیراهن را در می‌آوردیم تا مقدار کبودی را ببینیم

مادرم می‌گفت:

«خوب نیست! ثوابش میپرد!»

من هنوز هم نگاه نمیکنم، میترسم ثوابش بپرد

فردا توی مدرسه می ایستادیم جلوی هم یقه را چاک می‌دادیم تا باهم رقابت کنیم «نه برای تو کمه! برای من کبود تره!»

با صدای روضه دوباره برمی‌گردم به هیات

به پدر و مادرهایمان فکر میکنم

و به دریای امن حسین

که ما ماهی های کوچک را در خودش پرورش داد

ما ماهیانی که گاهی می‌پرسیم:

پس آب کجاست؟



پ ن:

#خیلی_حسین_زحمت_مارا_کشیده_است

پ ن:

خانم میرایی نژاد سالها بعد در اثر سرطان فوت شد

فاتحه ای نثار روح ایشان

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۳
مسیح