icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

باید به یک نکته توجه کرد

نکته ای خیلی باریک و ظریف

بین مرگ بر آمریکا یا اشکال دیگرش، الموت لامریکا، دون ویت یو اس آ

با جمله ی آمریکا شیطان بزرگ است

یک اقیانوس فاصله و تفاوت وجود دارد.

شما ببینید، سوسیالیت ها گاهی میگویند مرگ بر آمریکا، ضد کاپیتالیست ها میگویند مرگ بر آمریکا، کمونیست ها میگویند مرگ بر امریکا،مبارزان آزادی خواه دنیا در ملل خود میگویند مرگ بر آمریکا، گاهی زده شده ها از حکومت لیبرالی میگویند مرگ بر آمریکا، مردم کشور ها و شهر های تسخیر شده گاهی میگویند مرگ بر آمریکا و خیلی کسان و جاهای دیگر این لفط را میگویند

اما فقط انقلاب اسلامی و خاص تر جمهوری اسلامی ایران به پشتوانه آن حکیم فرزانه (امام خمینی) میگوید: آمریکا شیطان بزرگ است.

این جمله یعنی خراب کردن تمام پل های رسیدن به آن موضوع.

وقتی شما دچار یک غم بزرگ میشوید، مثلا یک کشتار خانوداگی توسط یک قدرتی. شما نا خود آگاه برای مصوب کشتار درخواست مرگ و هلاکت میکنید، تخت الفظیش میشود مرگ بر فلانی حالا این فلانی هرچیزی میتواند باشد.

وقتی نظام اقتصادی کشور شما در رقابت با یک نظام اقتصادی قوی و نابودگر و انحصار طلب زمین میخورد و از بین میرود، شما و اعضای آن نظام اقتصادی مورد نظر، طبیعی است که برای مصوبین آن اتفاق تقاضای مرگ میکنند، این تحت هم تحت الفظیش میشود مرگ بر فلان نظام اقتصادی.

اما

حالا اگر نمایندگانی از آن عوامل کشتار بیایند با ژستی زیبا و خوش تیپ و نادمانه، و با دست های پر از پول و ادعای برگرداندن شرایط به قبل با آن خوانواده کشتار مذاکره کنند و به شدت مراتب عذرخواهیشان را اعلام کنند. آیا آن خانواده در لحظه یا به مرور زمان عذرخواهی را نمی پذیرد؟

یا عوامل فروپاشی آن نظام اقتصادی بیایند و نظام اقتصادی زمین خورده را زیر پر و بال خود بگیرند و از لحاظ اقتصادی آن را سر پا کنند. آیا افراد صدمه دیده دست از شعار مرگ بر فلانی خود، در لحظه یا به مرور زمان بر نمی دارند؟


القصه

ملتی که قصد دارد بگوید مرگ بر آمریکا، این شعار خود را باید بیمه کند. بیمه مرگ بر آمریکا، یک جمله است : آمریکا شیطان بزرگ است!

یعنی هیچ عذرخواهیی، هیچ تغییر ژستی، هیج جبران خصارتی و هیچ شرمساریی از تو پذیرفته نیست و راهی برای برگشت تو در خانه ما وجود ندارد.

ملتی که فقط مرگ بر امریکا بگوید ممکن است بعد مدتی بشود مثل بعضی کشورهای آمریکای جنوبی، یا کشورهای عربی و آسیای شرقی، بشود مثل یمنی های عزیز که جدیدا شنیده ام با آمریکایی ها مذاکراتی داشتند.

و مهم تر از همه، می شوند مثل بعضی از ما، ما ایرانی ها انقلابی، مسئولین نظام ایران انقلابی، انقلاب اسلامی.





پ ن:

آمریکا شیطان بزرگ است از مرگ بر آمریکا مهم تر و اصولی تر است.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۲۶
مسیح
تا شاید ده سال کم یا بیشتر دیگر، به جز در تمام اقشار جامعه در قشر مذهبی نیز شاهد این استدلال خواهیم بود که ازدواج کلا چیز سرکاری و دست و پاگیریست و وقتی میشود هر وقت خواست و نیاز بود با کسی بود، اصلا چرا باید ازدواج کرد.
شاید باور نکنید ولی متاسفانه می شود.
در رابطه با فشن چادر هم چند سال پیش پیش بینی کردم، دوستان فحشم دادند امروز فشن چادر داریم، یعنی چادر به مثابه مد.







پ ن:
الان شاید این اتفاق عمرش به یک و نیم سالی برسد که، خبر میرسد فلانی ازدواج کرده یا عقد و مثلا بعد از سه ماه، وقتی کسی که این خبر را به من داده میبینم، آرام زیر لب میگوید: فلانی هم جدا شدن
این اتفاق آنقدر تکراری شده
که دیروز دوستی را که شاید سه ماه پیش خبر عقدش را شینده بودم، شیندم که طلاق گرفته و بدون اینکه حالتی در چهره ام عوض شود به صاحب خبر گفتم: دیگه چه خبر؟
قطعا مشخص است که دوستان من از چه نوع قشری هستند.
پ ن:
در بیشتر موارد دیده شده، چیز جالبی به چشم میخورد، اصرار دختر به طلاق و پشتیبانی تمام عیار خانواده دختر از تصمیم دختر، سن و سال دارها میدانند منظورم چیست.
پ ن:
دلایل طلاق ها مضحک و بچه گانه است.
پ ن:
این روزها از پس خبر ازدواج هایی که به من میرسند، به جای تاریخ به دنیا آمدن فرزندشان، به تاریخ ....
پ ن:
پست تلخ و وحشت ناک است، اما این وحشت و حس این وحشت برای ما خیلی مهم است، فرار از واقعیت فاجعه آور است.
پ ن:
قطعا زوج های خوب و غبطه برانگیز نیز دیده ام، خداحفظشان کند.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۳۷
مسیح
برداشت اول:
+مامان..
_جان مامان؟
+چرا شماهم نمیای باهم بریم درس بخونیم؟
_از سن من گذشته مهدی، سواد میخوام چیکار؟ شما بخون درساتو سواد بگیر بشو سواد مامان
+به خدا اینقدر راحته! تازه منم هستم کمکتون میکنم، خیلی خوبه آدم بتونه بخونه مامان!
_نمیشه مادر، کلی کار تو خونه دارم، بعدشم نمیتونم با تو بیام سر کلاس، مردم و در و همسایه چی میگن؟؟
+مامان بیا دیگه! به خدا الان نهضت کلاس داره، همه مثل شمان میرن سر کلاس درس!
_حالا شما درس و مشقاتو بنویس، شما مهم تری
+یه روزی لازمتون میشه هااا!
_چقدر بدقلقی میکنی بچه، سواد میخوام چیکار تو این خونه، برو بزار به کارام برسم مادر، نکنه خجالت میکشی برای بی سوادی من؟
+نه خیرم، فقط میگم یادبگیرید شاید یه جا به دردتون خورد

برداشت دوم:
(حوالی اتوبوس اعزام، زمستان)
+مهدی مادر، تو رو خدا منو بی خبر نذار!
_چشم مادر رسیدم بهتون تلفن میزنم
+مادر پسر طلعت خانومم اونجاست، اصلا تلفن نمیذارن بزنید اونجا، تلفن رو میگن مال فرمانده هاست فقط!
_ای بابا باز شما نشستی پای این حرفای در و همسایه؟ تلفن هست برای همه هم هست، ولی چشم من مرتب تا جایی که بتونم براتون نامه می نویسم
+نامه رو آخه چیکارش کنم من! سواد ندارم!!
(صدای بوق اتوبوس و حرکت نرم آن)
_آهااان! یادته مامان!! حالا عیبی نداره بده بقیه بخونن برات، مامان نگران نباش بادمجون بم آفت نداره، خدافظ! (خنده)
+مادر مواظب بااااش، خودتو بپوشون میگن اونجا کویره، شباش سرده!! مهدی زود برگررد مادر... خدافظ!!

برداشت سوم:
(صدای در زدن می آید و گوهر خانوم به سمت در می رود، پست چی نامه ای را که از طرف پسرش رسیده به گوهر خانوم تحویل میدهد، گوهر خانوم برادر کوچک مهدی که حالا خواندن و نوشتن بلد شده را سریع صدا میکند تا نامه را بخواند)

به نام خدا
سلام
با عرض احترام برای تمامی اعضای خانوده از جمله بابا هاشم عزیز و رضا که الان قطعا نامه را او میخواند، این نامه را خیلی ویژه برای مادر گوهر نوشته ام.
گوهر خانوم بازهم مثل همیشه پیش بینی های شما از وضعیت اب و هوای مناطق با استفاده از فنون مادری کردن درست از آب درآمد. اینجا شبهای خیلی سرد و روزهای سردی دارد. لباس های پشمی که برایم به زور در ساک گذاشتید حسابی به کارم آمده.( مادر با بغض و خنده آرام میگوید: از بس که یه دنده ای) حتی یک دست از آن ها را به مصطفی رفیق هم سنگریم دادم که او هم به جان شما خیلی دعا میکند.
گوهر خانم، بر خلاف خبر پراکنی های طلعت خانوم بزرگوار، اینجا تلفن برای همه کار میکند. اما بچه ها به دلایل مختلف خودشان خیلی استفاده نمیکنند. من هم برای اینکه هزینه ای به بیت المال اضافه نکنم از تلفن استفاده نمیکنم. همین نامه بهتر است. نوشتن نامه بهتر حال و هوایم را برای شما روشن میکند. گوهر خانوم مادر عزیز من، اگر به حرف دوران بچه گی من گوش میکردید و آن موقع کلاس های سواد آموزی را رفته بودید، الان با خیال راحت یک نامه ی مخصوص برای خود شما مینوشتم و حسابی درد و دل میکردم و شما هم خودتان برایم جواب نامه را می نوشتید اما حیف که شما به آن کلاس ها نرفتید.( مادر با ناراحتی: راست میگه بچم..) در آخر نامه باید بگویم، این جا کم کم دارد فصل عملیات ها می رسد. من هم آموزش هایم تکمیل شده و کمک آر پی جی زن شده ام. این عملیات پیش رو احتمالا در خاک عراق و صدامی هاست. مرگ و زندگی دست خداست و من هم نمیخواهم دل شما را خالی کنم ولی اگر برنگشتم نامه ی بعدیم که یک هفته دیگر به شما میرسد، وصیت من است. اگر خبرم را برای شما آوردند. وصیت را باز کنید.
فرزند شما
دست بوس شما
مهدی

برداشت چهارم:
مادر مهدی کمی بعد از نامه مهدی، کلاس های نهضت را شروع میکند. به خاطر سن بالا و دور بودن از فضای تحصیل، یادگیری برای اون سخت است و بیشتر از مدت معلوم طول خواهد کشید. در این بین بعد از انجام یک عملیات سراسری ایران در خاک عراق، ماشین های تویوتای سپاه دست به کار انجام ماموریت دیگری در داخل شهر میشوند. رساندن خبر بچه های از عملیات بر نگشته. یکی از این تویوتا های خاکی رنگ، جلوی خانه گوهر خانم و آقا هاشم آرام میگرد. خبر را به گوهر خانوم میدهد. مهدی شهید شده و جسدش در خاک عراق جامانده. شروع گوهر خانوم برای یادگیری سواد خیلی زود دوباره قطع و سرد میشود. با رفتن مهدی دیگر نامه ای در کار نیست تا گوهر خانوم برای خواندنش سواد را کسب کند. مدتی بعد اما، گوهر خانوم برای شادی دل پسر ارشدش شهیدش هم که شده تحصیل را از سر میگیرد.هر سال را دوسال میخواند. در این بین اندک اندک تفحص ها شروع شده و پیکر ها بر میگردند.گوهر خانم در این مراسم ها برای پیدا کردن مهدی حاضر میشود ولی هنوز قادر به خواندن نیست و مجبور میشود برای خواندن اسم روی تابوت ها از بقیه خواهش کند و هر بار دست خالی برگردد. با تمام شدن سال چهارم، گوهر خانوم حالا کمی خواندن و نوشتن بلد شده، اما از همه بهتر خواندن و نوشتن یک اسم را خوب بلد است، مهدی عطایی. تمام دفتر مشق گوهر خانوم را همین اسم پر کرده.خبر آمدن کاروان دیگری از شهدای تازه تفحص شده به گوش گوهر خانوم می رسد. گوهر خانوم چادر به کمر میبندد و عازم میشود.
کامیون اول، کامیون دوم (حح...سس..ن)(کک...ااا.ظ..م)کامیون سوم بعد خواند چند اسم (مم....ههههه.دی ..ع..عطایی عطایی!! پسر منه!!! پسر خودمه!!) گوهر خانوم با سواد نصفه و نیمه اش اسم و مهدی چند فرزند دیگر را میخواند و علاوه بر پیدا کردن پسرش، پسر چند نفر دیگر را هم شناسایی میکند.
مهدی همیشه میگفت روزی سواد به کار گوهر خانوم می آید...













پ ن:

امروز پیش دوستان مشغول بحث و صحبت درباره یک کاری بودیم که یک دفعه بین اون همه فکر و خیال یک خاطره قدیمی تو ذهنم زنده شد

برای زمانی که مدت های زیادی رو تو سرمای زمستون و گرمای تابستون تو بهشت زهرا میگذروندم و مزار به مزار پای صحبت والدین شهدا میشستم و صدا ضبط میکردم و نت برمیداشتم. اگر اندک ذهن مرتبی تو بعضی از موضوعات داشته باشم، صدقه سر اون دوران و هم صحبتی هاست.

خاطره این بود که

یکسری تو بین گشت و گذار ها خوردم به پست یک مادر شهید نسبتا جوون، البته در مقایسه با ظاهر و سن و سال مادرهای دیگه. یک سبد حصیری قدیمی روی سنگ مزار پسرش گذاشته بود با کلی سیب زرد با رگه های قرمز

از کنارش رد شدم، بهم تعارف کرد. روی زانو نشستم و سیب رو برداشتم. حالا باید ماموریتم رو با سوال همیشگی و کلیشه ایم شروع میکردم:

مادر کی شهید شدن؟

این مقدمه آغازصحبت بود، صحبتی که دیگه سوال دیگه ای از طرف من نداشت، چون دل مادر ها مثل کیف دستی پر وسایله، که تا زیپش باز بشه همه چیز از توش سریع بیرون میریزه. این قاعده همیشگی همنشینی ها بود.

با این سوال شروع کردم، آروم گوشی رو درآوردم و بردم جلو برای ضبط صدا و گذاشتم رو سنگ مزار، مادر داستانش رو برام گفت. اون تیکه خاطره انگیزش این بود.

این برش بالا با دخل و تصرف و پرورش خاطره، برداشتی آزاد اما واقعی از خاطره پ ن است.
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۵۱
مسیح
دعای عرفه کنار علقمه، کنار اروند
صفای دیگه ای داشت
جای دوستان خالی







پ ن:
یادمان علقمه، یادمان شهدای غواص
۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۸
مسیح

جالبه که بدونید

وقتی شما یک نویسنده خوب میشید، یا به گفته و تایید فضای پیرامونتون یک نویسنده با قلم خوب خطاب میشید

یک اتفاق جالب می افته

به نوعی توی نوشته هاتون به سختی، برای دیگران باور پذیر میشید.

مثلا فکر کنید، یک نویسنده ی قابل و توانایی سرطان بگیره و راجع به سرطان یک داستان بنویسه، هیچ کس زیر نوشته اون یا درباره ی نوشته ی او نمیگه، شما سرطان گرفتید؟؟ همه فکر میکنند که نویسنده با قدرت تحلیل و تصور و تخیل بالاش تونسته شرایط و موقعیت های یک سرطان رو به روایت دربیاره.

یا یک نویسنده ی چیره دست دیگه ای، یک قتل انجام بده. قتلی که هیچ کس ازش بویی نبرده، و بعد اون رو تبدیل به یک داستان کنه، همه به افتخار داستان کف خواهند زد، غافل از اینکه هیچ کسی از خودش یا نویسنده سوال نمیکنه که تو مرتکب یک قتل شدی؟؟

نقطه عکس این اتفاق هم می افته، برای کسانی که نوشتن رو در حد به زبون آوردن خاطرات روزمره و احساسات درونیشون دنبال میکنند، به محض اینکه سعی میکنند یک بار از تخیل بنویسند، همه ازشون میپرسن واای فلانی چیزی شده؟؟ یا واقعا این کار رو کردی؟؟ و طرف باید سه ساعت توضیح بده که نه این صرفا یک تخیل بود!


القصه، اگر بتونید نویسنده خوب و قابلی بشید

در واقع صاحب یک شانس و موهبت بزرگ میشید

اینکه در مقابل چشم ده ها، صدها، هزاران بلکن میلیون ها نفر به چیزی اعتراف کنید در صورتی که هیچ کسی متوجه اعتراف شما نشه

شما این شانس رو دارید که برای بدترین اعتراف هاتون تحسین بشید و به خاطر شما کلاه از سر بردارن

کسی بهتر از این چیزی سراغ داره؟




پ ن:

کشفیات من

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۸
مسیح


آخرین استوری بورد (نمایش دهنده احتمالی نماها در فیلم) فیلم کوتاه یک داستان تکراری.
دیگه کمبود  امکاناته، نقاشی من هم ضعیفه و در پینت کار میکنم :)
ان شا الله اگر خدا خواست و صاحبان کار اجازه دادن
شایدم اجازه ندادن
الله اعلم...




پ ن:
روزهای سخت
روزهای خیلی سخت
روزهای خیلی خیلی سخت
پ ن:
زندگی کلا سخت است.
۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۲۱
مسیح

زنبور عسل کارش چیست؟

زنبور عسل سالم و سر عقل، کارش انتخاب بهترین گل ها در بهترین موقعیتشان برای برداشت شهد آنها در جهت تولید عسل است.

در مثل بارها دیده اید که میگویند مثل مگس نباش که روی زشتی ها بنشیند، مثل زنبور عسل باش، روی خوبی ها بنشین و گزینش گری خوب و دقیقی داشته باش.

این مهم به ما نشان می دهد که چقدر زنبور عسل بودن خوب است، نه صرفا اینکه فقط خوبی ها را ببیند، اینکه گزینش گر است و به سمت خوبی ها میرود، و طبیعتا کسی که به سمت خوبی ها برود و مذاقش را با آن ها عادت بدهد دیگر سمت بدی یا کاستی نخواهد رفت.

اما بیایید فرض کنیم، زنبور های عسل بیمار یا ناقص را

چطور می شود؟

زنبور عسل بیمار یا ناقص، دچار نوعی کور بویی در جستجو و انتخاب شهد گل خوب میشود، دچار نوعی اختلال بینایی نیز میشود که این امر باعث آن شده تا هر گلی یا شکل گلی را مناسب شهد گیری بداند و همینطور دچار اختلال توهم نیز هست، چون هنوز فکر میکند که او روی بهترین گل ها می نشیند و بهترین شهد ها را به ارمغان می آورد.

حالا اگر بدانیم که شهد ها قرار است به عسلی تبدیل شود که در دانسته های ما شفا بخش است و مایه ی زندگی

زنبور اصل بیمار چه عسلی را به ما تحویل میدهد؟

 این همه مقدمه و زیست شناسی جانوری برای چه بود؟

ما در به طور خاص، در جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، دست به گریبان این مشکل هستیم

جماعت عظیمی از زنبور های عسل بیمار

که در تشخیص، شناسایی و تصمیم گیری به تولید عسل از این آثار دچار مشکلند

این جماعت عظیم زنبور های عسل بیمار عمدتا در قشر مخاطبان آثار یافت می شود.

حالا بیایید کمی به مقدمه بالا رجوع کنیم و مثال مقدمه را با مثال ساز و کار جبهه فرهنگی انقلاب مدل سازی کنیم

زنبور عسل بیمار (مخاطب) در میان گل ها و شبه گل ها (آثار) میگردد، به دنبال گلی(آثار) که بر روی آن بنشیند و از آن تولید عسل(بازخورد و انتشار) کند. به خاطر اختلالات (عدم یا کمبود شناخت کافی و آموزش و فهم رسانه ای و هنری) وارد بر زنبور مذکور، دچار اشتباه محاسباتی شده و روی شبه گل ها یا گل های دارای شهد کم کیفیت می نشیند (آثار بد یا ضعیف) حالا عسل (بازخورد و انتشار) تولید شده از شهد های جمع آوری شده از این زنبور ها، چطور عسلی میشود؟


مخاطبانی که به مثابه زنبور عسل بیمار عمل کنند، به جای نقد و تفسیر آثار و رسیدن به اثر خوب و تشویق آن، از همه و هر اثری با هر کیفیتی تعریف و تمجید میکنند. این زنبور های بیمار که حالا دچار اختلال شناختی هستند، بیشتر اوقات تعریف های خود را بر اساس تبلیغات سنگین صاحب اثر تحویل میدهند. حالا مصرف این عسل تولیدی از این نوع زنبور ها، نه تنها شفا بخش و بهبود دهنده نیست، بلکه عقب نگه دارنده است و فرد را دچار رشد کاذب، توهم و از خود بی خود شدن میکند.

زنبور عسل واقعی و اصیل انتخاب و گر منتقد است، روی اثر خوب مینشیند، با پر و بال دادن به آن موجب رشد تعالی سطح کار میشود و با نقد به موقع و صحیح و اصولی خود، موجب پیشرفت کار اثر بد یا کم کیفیت میشود.

الکی تعریف نمیکند

بی تعارف است

دلسوز است

اهل اغراق نیست

و میداند

عسلی که او قرار است تحویل جامعه اش بدهد

پایه ی رشد و تعالی آن است

پس

دقیق است.

#زنبور_عسل_واقعی_باشیم




پ ن:

متاسفانه به خاطر کمبود یا عدم داشتن دانش و مهارت و دید درست، این روزها جماعت زیادی از زنبور های عسل بیمار داریم

پ ن:

این متن در مورد وضعیت فعلی جبهه فرهنگی انقلاب بود، کاملا قابل تعمیم به تمام جبهه ها، جامعه و نوع مردم است.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۱۸
مسیح

این شعر و نوا از حاج صادق آهنگران، مال زمانی که من هیچ اثری روی زمین نداشتم... اما

نمی دونم چطور میتونم با تمام ذرات وجودم لمسش کنم و وقت خوندنش، نتونم جلوی خودم رو بگیرم...

مرا اسب سپیدی بود روزی...


آهنگران
حجم: 9.35 مگابایت



سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظه ای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند
اسیر و زخمی و بی دست و پا من
رفیقان این چه سودا بود با من؟
رفیقان رسم همدردی کجا رفت؟
جوانمردان جوانمردی کجا رفت؟
مرا این پشت مگذارید بی تاب
گناهم چیست پایم بود در خواب
اگر دیر آمدم مجروح بودم
اسیر غبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبندید
یه ما بیچارگان زانسو نخندید
رفیقانم دعا کردند و رفتند
مرا زخمی رها کردند و رفتند
رها کردند در زندان بمانم
دعا کردند سرگردان بمانم
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پایی به دست نردبان بود
مرا دستی به بام آسمان بود
شهید تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر رو سیاهم شرمگینم

مرا اسب سپیدی بود روزی
شهادت را امیدی بود روزی
در این اطراف گوش ای دل تو بودی
نگهبان بی شبی غافل تو بودی
بگو اسب سپیدم را که دزدید
امیدم را امیدم را که دزدید
مرا اسب چموشی بود وزی
شهادت می فروشی بود روزی
شبی چون باد بر یالش خزیدم
به سوی خانه ساقی دویدم
چهل شب راه را بی وقفه راندم
چهل تصویر تا کینامه خواندم
ببین ای دل چقدر این قصر زیباست
گمانم خانه ساقی همینجاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستی سنگ چیون را به سر زد
امیدم مشت نومیدی به در کوفت
نگاهم قفل در میخ غدر کوفت
به روی عاشقان در بسته ساقی
بر این در وای من قفلی لجوج است
بجوش ای اشک هنگام خروج است
در میخانه را گیرم که بستند
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدایا تاب جان کندن ندارم
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا کی بسته باشد؟
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم
بیا این بار محکمتر بکوبیم
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست
در این قصر بلور آخر کسی هست
بکوب ای دل که این جا قصر نور است
بکوب ای دل مرا شرم حضور است
بکوب ای دل که غفار است یارم
من از کوبیدن در شرم دارم شرم دارم شرم دارم





پ ن:

مرا بیچاره نامیدند و رفتند...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۰۶
مسیح
چهار، پنج سال پیش روی خاک های نرم فتح المبین، وقتی روزهای زندگی قبل و بعد عیدم رو وسط سرزمین عجایب سر میکردم، دل بسته بودم به همین بیست روز تو هر سال توی این سرزمین...
بیست روزی که تازم میکرد، بهم انگیزه زندگی میداد و رویایی ترین روزهام رو می ساخت..
اما زندگی بهم ثابت کرد که بر هر چی دل ببندی، اون رو ازت میگیره...
من به اون بیست روز رویایی دل باختم و زندگی اون بیست روز رو گویا برای همیشه ازم گرفت...
حالا ته مونده ی دبستگی من شده عرفه های هر سال
یک سفر چند روزه به جنوب
سخت میجنگم تا روزگار دیگه نتونه همین چند روز رو هم ازم بگیره
365 روز سال رو به عشق همین چند روز سر میکنم..

امروز وقتی با بچه ها صحبت میکردم و مقدمات سفر رو جور میکردم یکم دلم آروم شد
اما تا دوباره توی اتوبوس نشینم
تا دوباره اتوبوس تو راه جنوب مثل یک حلبی داغ نشه
تا دوباره تو مسجد بین راهی اراک، کنسرو لوبیا معروف رو نخورم
تا دوباره پاهام داغی رمل های فکه رو حس نکنه
تا دوباره فتح المبین و رینگی های خادمیش رو نبینم
دلم قرص نمیشه...



پ ن:
باید برای زندگی انگیزه ای باشه..
پ ن:
شکنجه کن منو
شهید آخرت منم..
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۴۳
مسیح

جمعه های بدون شما

طعم همان چایی های همیشگی با همان کیفیت و رنگ و طعم را دارد که به جان نمی نشیند

از همان چای هایی که هر بار از کسی که آن را ریخته میپرسی، این همان چای قبل است و او میگوید همان است هیچ چیزش فرق نکرده

راست میگوید

هیچ چیزش فرقی نکرده

همدم چای ها فرق کرده




پ ن:

مثل همیشه

من اینجا پشت کیبورد

و شما

نمی دانیم کجا...

پ ن:

ای خورشید پشت ابر که ما از گرمایتان استفاده میکنیم

ما دلمان تابش بدون واسطه میخواهد

تابش آفتاب روی صورتمان

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۰۷
مسیح