icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است



که میگوید ما اشرف مخلوقات عالمیم وقتی تو آنجا روی سیم های دنج مینشینی و هر صبحت را با سلام به سقای ادب آغاز میکنی!
اصلا بیا با هم معامله ای کنیم کبوتر
اشرف مخولقاتی من برای تو
و آن دنج تو برای من!
.
کم مبلغی نیست؟

میدانی پینوکیو برای آدم شدن چه مشقت ها که نکشید؟

(ممیز)

اربعین 92
حرم سقا

پ ن 1:
فتو بای ..
پ ن 2:
ولی خب کبوتر امام رضا ...
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۴۹
مسیح



برگشته ام

ای کاش میشد دوباره بلیطی مسیری را طی کند و آرام آرام در هوا حرکت کند، پیچ و تاب بخورد بیاید یک راست مقابل پنجره اتاق بنشیند.

روی بلیط هم ترجیحا نوشته باشد حرکت امروز ساعت 12 بعد از ظهر.

مقصد هم اگر اندیمشک باشد بهتر است، از اهوار مسیرم دور می شود.

لعنت به این مشکلات که نمیگذارند سال را دوتایی در خانه امیدمان تحویل کنیم.

فکرش را بکن

لحظات سال تحویل را کنار تو مینشستم، من بی قرار بی قرار و تو آرام آرام. یک مشت خاک گیسویت هم اگر در مشتم باشد که دیگر چه بهتر. این آخرین لحظات سال را هم سر میگذاشتم روی صورتت که حالا برق میزند از خاک نو.

مثل قالی کرمان میمانی تو

من هرسال شکسته تر میشوم تو هر سال شکوفا تر. انگار هر سال در چهره ات نمایشگاه رنگ های تازه به راه می افتد.

چقدر سر کوفت خورده ام تا به امروز سر اختلاف سنی مان. کم نیست 30 اندی سال. باید پیدا کنم آن طبیبی را که تو را هر روز صبح با  نگاهی ویزیت میکند.


چقدر باید قسمت بدهم که بیای این دوران صلح مصلح را تمام کنیم؟


روی من اسم گذاشته ای! باید بیایی و من را با خودت ببری!




پ ن 1:

این پست مخاطب خاص دارد، و این تنها مخاطب خاص دنیاست که معشوقش عکس او را برای رویت عموم به نمایش در می آورد.

پ ن 2:

لعنت به جدایی

پ ن 3:

کربلای چهار، اگر رفتید سراغش به او بگویید این همه دل ربایی یک جا خوب نیست، بگویید به حال ما عزب ها رحم کند.

پ ن 4:

ازم دوری اما... گوش دهید، بی مناسبت با حال و هوای این پست نیست.

پ ن 5:
فتو ب....
۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۲ ، ۱۷:۴۳
مسیح

و تو چه میدانی خادمی چیست؟
.
بعد از چند روز زندگی در منطقه برگشته ام به شهر!
حس آدمی رو دارم که در آب ایستاده نفسش رو حبس میکنه و یکدفعه به زیر آب میره.
.
.
.
توی شهر داره اکسیژنم تموم میشه!
باید برگردم روی آب!

پ ن 1:
برگشته ام تیک حضور سر کلاس را بگیرم و باز بروم.
پ ن 2:
سخت است لذت پرواز را درک کنی و در آشیانه بمانی!
پ ن 3:
آمدید فتح المبین در خدمت باشیم.

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۲
مسیح


دل که میگیرد..

دست ناخدا بی هوا منطقه را نشان می دهد

و پا بی اختیار طریق منطقه را پیش میگیرد!


دل است دیگر! گرچه اگر گل بود بهتر بود.


کی میشود در این همه رفت آمد حاجت ما را هم بدهی؟؟


عقدی بخوانی برای ما با یک مین!

یا صیقه محرمیتی جاری شود بین ما و یک خمپاره عمل نکرده!

شاید حاجت روا شدیم!




پ ن 1:

عازم منطقه ام.

پ ن 2:

حلال کنید. اگر دوست داشتید.

پ ن 3:

نوشته ام (میروم 1) چون برنگشته باید دوباره بروم! و البته خیلی هم خوب!


۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۱
مسیح





در این زمانه


مظلوم تر از ما نیست!

شده ایم زنده گمنام!








پ ن 1:

حالم به هم میخورد از این نسل های آخر!

پ ن 2:

بنا گذاشته بودیم مرا زیر سیبیلی رد کنی و بیندازیمان دهه 30 یا 40! رسمش نبود!

پ ن 3:

اینقدر بر چسب خورده ام، که دیگر بعضی شب ها میل به شام ندارم!

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۱۸
مسیح




کربلا درک شدنی نیست اما
هر از چند گاهی نسل وحوش این دوره چشمه هایی را رو می کنند.
به بهانه مسلمان بودن
میزنند
میکشند
قطعه قطعه میکنند
آتش میکشند
کباب میکنند و به نیش میکشند!

و تو نشسته ای در خانه، پیچ تلوزیون را باز میکنی و برای پایین آمدن شاخص سهام کک در بازار های بین المللی افسوس میخوری!

و چه سخت از درک کربلا وقتی معیار های حق عوض می شود!
و چه ساده فحش میبندیم بر قاتلان حسین و اشقیای کربلا وقتی آن ها آن روز بر سر حقیات خود سر حسین را به نیزه بردند!

و چه غریب است حسین در زمانه ی باطل های حق نما!
چه غریب است!!





پ ن 1:

مجبورم تصویر را منتشر کنم! سخت است برایتان بگیرید چشمها را!

پ ن 2:

زین پس دهنم را میبندم! کنا معک برای دهانمان سنگین است!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۵۴
مسیح




پنجشنبه شب
کنار گلزار شهدای گمنام
نشسته ایم کنار خانه هاشان!
صحبت میکنیم
نگاه میکنیم
ناگهان یک قطعه آن طرف تر کسی داد میزند:
مصطفی اکسیژن!!
بدو بدو! اکسیژن مصطفی!!!
کسی آن قطعه کنار نفسش گرفت زیر بار این همه دود!
ریه اش هوس شیمیایی غلیظ کرده بود!
غلیظ غلیظ!!




پ ن 1:
بروید حتما بهشت زهرا شب های پنجشنبه!! به خدا حیف است! (با لحن روایت دوم خداحافظ رفیق!)
پ ن 2:
بروید حتما!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۲ ، ۰۱:۱۸
مسیح



سی و چند سال است که از آن تاریخ گذشته!
خیلی جا برای نشستن خالی شده
حتی میتوانی بنشینی و پایت را هم دراز کنی!
بعضا دیده شده جا به اندازه ی خوابیدن هم باز شده.
خیلی ها برای نشستن به هم تعارف میزنند، بعضی ها هم نشسته اند
بعضی در حال نشستنند!
از آن موقع تا به حال خیلی به ما هم تعارف زده اند که بنشینیم اما ...
ما ایستاده راحت تریم
ما ایستاده خوشحال تریم
ما ایستاده شاد تریم
ما ایستاده نزدیک تریم
ما ایستاده ....
ما ایستاده ایم که ناغافل گرگ به کاروان نزند که خدایی نکرده خوابیده ها را آب نبرد!
ما ایستاده ایم که آن دزد های ده بقلی فکر نکنند که اینجا همه خوابند و خسته! که مبدا دستشان دراز شود به محدوده ما!
ما ایستاده ایم به احترام آن ها که خیلی سال پیش ایستاده رفتند! ایستاده جان دادند!
ما ایستاده ایم و پا جفت کرده ایم به احترام بزرگ تر های ده که دارند از آن بالا نگاهمان میکنند! که چشم امیدشان به ماست!
.
خلاصه بگویم:
ما ایستاده راحت تریم، بگذار هرچه میگویند بگویند!
نشسته ها را هم خیالی نیست!
بگذار اینقدر بنشینند تا زخم بستر بگیرند!


پ ن 1:

رفتیم

پ ن 2:

فتو بای .... .

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۳۵
مسیح






برگرفته شده از صفحه شخصی حاج حمید داوود آبادی:


یک دختر 13 ساله داشت. دستش رو گرفته بود و راه افتاده بود توی بنیاد جانبازان.
از این اتاق به اون اتاق. از التماس به این رئیس، خواهش از آن رئیس.
چی می خواست؟
مجوز واردات چای از خارج؟
مجوز صادرات نفت عراق؟
مجوز ساخت برج فرمانیه؟
مجوز آژنس هواپیمایی؟
مجوز ....؟
نه بابا. اصلا گروه خونش به این حرفا نمی خورد! که اگه می خورد، تا آخر جنگ حداقل فرمانده گروهان می شد! نه این که یه بسیجی رزمنده ساده باشه!

- چیه عزیزم؟ امرتون رو بفرمایید بنده در خدمتم.
- من ... چیزه آقای رئیس ...
- چیه؟ خونه می خوای؟
- خونه؟ نه بابا.
- پس چی؟ ماشین می خوای؟
- ماشین چیه آقا، من دوچرخه ام بلد نیستم ببرم.
- پس چی؟ حتما زمین می خوای!
- زمین خدا که همه جا هست! من وام می خوام.
- وام؟ خب بگو عزیزم. چقدر می خوای؟
- پنجاه هزار تومان.
- خب کارت جانبازیت رو بده ببینم.
- بفرمایید.
- ای وای. نه دیگه نمی شه. شما درصدتون پایینه، به وام پنجاه تومنی نمی رسه!

آره فقط 50 هزار تومان وام می خواست.
پول توجیبی یکی دو ساعت بچه های نانازی که باباشون ... ره!
مجبور بود. گیر کرده بود. نداشت. بهش می گفتند موجی. می ترسیدند بهش شغل بدن.
خب حق هم دارن. موجیه و خطرناک.

یک عدد موشک کاتیوشا، سی – چهل کیلو مواد منفجره داره. این موشک حدودا دو متری، اگر بر روی تانک فولادی 60 تنی اصابت کنه، اون رو له و ذوب می کنه. اگر بخوره توی سقف یه خونه چهار طبقه، سقف و زمین و صاحب خونه رو به هم می دوزه!

عملیات کربلای 5 در سه راه مرگ شلمچه، حدود 10 قبضه کاتیوشا که هر کدام 40 موشک دارند، یعنی 400 موشک 40 کیلویی معادل 000/16 کیلو مواد منفجره، بر روی یک خاکریز 500 متری می ریختند!
حالا شما حساب کنید انفجار 400 موشک بر روی اعصاب و روان رزمندگانی که آن جا بودند، چه تاثیری می گذاشت؟!
مگه مویرگ ها و اعصاب انسان از تانک فولادی محکمتره؟!

وام می خواست. پنجاه هزار تومان تا چند روزی زندگیش رو سرو سامون بده.
ندادند. یعنی گفتن:
- درصد جانبازیت پایینه، بهت تعلق نمی گیره!
التماس کرد، خندیدند!
خواهش کرد، تمسخر دید!
"خب بیشتر می جنگیدی، یه چندتایی تیرو ترکش می خوردی، تا امروز درصدت کم نباشه بتونی وام و ماشین و ... بگیری.

و او فقط حرص خورد، لب گزید و چشمانش از اشک پر شدند.
با عصبایت، دهانش را برد دم گوش مسئول مربوطه و گفت:
"ببین برادر عزیز، من دیگه خسته شدم. شرمنده زنم و این دختر 13 سالمم. دارم داغون میشم. به خدا اگه بهم وام ندین، میرم خودمو می کشم."
و آن رئیس دلسوز! فقط خندید و طوری که همه حاضرین در اتاق بشنوند، با خنده گفت:
- خودکشی می کنی؟ خب بکن. خودتم بکشی، وام بهت تعلق نمی گیره. خب حداقل همون توی جنگ خودتو می کشتی که یه چیزی به خونوادت برسه ...
و همه زدند زیر خنده.

دست دخترش را گرفت و از بنیاد خارج شد.
دخترک 13 ساله را سپرد به کسی و رفت جلوی مجلس، گیر دادند که از این جا رد شو، و شد.
رفت در میدان حُرّ. میدان آزادگی و آزادی!

رفت بالا، طناب را محکم بست، نگاهی به جماعتی که با تعجب او را می نگریستند، انداخت، بعضیا می خندیدند. فکر می کردند فیلمبرداریه!
هیچکس جلو نرفت. حتی برای پرسیدن این که چه خبره!

آویزان شد. افتاد.
مردم تعجب کردند.
قرار بود فیلم باشه! ولی هیچکس نگفت پس فیلمبردار و صدابردار کو؟!

ساعتی بعد، پیکر بی جان را که پایین کشیدند، تکه کاغذی در مشتش بود. به زور که دستش را باز کردند، دیدند روی کاغذ مچاله شده نوشته:
"حالا دیگه شرمنده نگاه های دختر سیزده سالم نیستم!"



پ ن 1:

خاک بر سرما

پ ن 2:

داستان واقعیست

پ ن 3:

عکسها از این به بعد از این پروفایل استخراج میگردند:

http://negarkhaneh.ir/~VEJDAN

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۲۱
مسیح



برداشت اول: پسر قدکشیده:


پسری به میدان مبارزه می رود. چند دقیقه ای جنگ نمایانی میکند. طولی نمی کشد که گرد و غبار دشت را فرا میگیرد. از سپاه دشمن هرکس به هر زحمتی که شده خودش را به پسر می رساند.

پدر بالای بلندی ایستاده و دشت را برانداز میکند. تا شلوغ می شود پدر از جا کنده می شود و سوار بر اسب به سمت شلوغی می تازد. چند نفری را از پیش روی خود بر میدارد و خود را به بالای سر پسر می رساند. پسر را غرق خون می بیند.

دست میبرد زیر پیکر پسر که او را بلند کند و پیش خیمه ببرد. نمی شود. پدر چندباره دیگر امتحان میکند اما نمی شود. اشک در چشم پدر حلقه میزند. میدان جنگ پر شده از صدای سوت و کف و هلهله. پدر گاهی بلند میشود به عقب نگاه میکند و گاهی مینشیند و به پسر نگاه میکند. نمی داند چه کند!   

پدر مضطر شده!

زانوهای پدر تاب نمی آورد. لاجرم به زمین می افتد. طولی نمی کشد که جوانان خیمه با عبایی سر میرسند.


برداشت دوم: عموی مضطر:


بچه ها در خیمه گاه بی تابی میکنند. عطش و تشنگی امان همه را بریده و بچه ها را بیشتر. کسی می بایست تا کاری کند. اردوی آنها دیگر تقریبا از مرد خالی  شده. بچه ها یکی را به نمایندگی از خود انتخاب میکنند و می فرستند پیش عمو. از عمو میخواهند که به میدان بزند و راه باز کند و مقداری آب بیآورد. آن هم نه بقدر سیرآبی، بلکه در حد خنکای آب هم راضی اند. عموی دلیری است! و قدکمان! کودکان هرگز از او (نه) نشنیده اند. اصلا عمویشان مرد کارهای محال است.

عمو اسب را زین میکند و بچه ها دیگر مشکل آب را حا شده فرض میکنند. طولی نمیکشد تا اینکه یک قد بالای رشید، سوار بر اسب دنبال آب می رود.

در مسیر بازگشت، دشمن قصد میکند تا صاحب مشک را بی مشک کند. برای عمو مشک فقط یک وسیله بردن آب نیست بلکه مخزن امید بچه هاست و التیام دهنده شرمندگی مادر طفل شیر خواره است. پس عمو تمام سعی اش را به کار میبندد تا مشک را حفظ کند. دشمن که برای رسیدن به مشک جدیست، ذره ذره عمو را کم میکند. عمو لحظه به لحظه کم و کمتر می شود. وقتی زخم دشمن بر مشک کارساز میشود، عمو همان جا می ایستد! دیگر به سمت خیمه ها نمی رود. نگاهش به مشک می افتد، باز میگردد قدمی به سمت شریعه بردارد، نگاهش به سپاه می افتد که لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده می شود و سوت و هلهله میکنند. عمو در بین این دو راه مدام مسیر عوض میکند.

عمو مضطر شده!

بعدها عمو از اسب به زمین می افتد و .... .


برداشت سوم: پدر مضطر:

   

گربه های فرزند شیرخواره مادر را از حال برده، مادر از فرط خجالت دیگر نمی تواند به روی فرزند خود نگاه کند. در همین بین پدر نزد خیمه می آید و از همسرش طلب فرزند را می کند. مادر با بیم و امید فرزند را به پدر تحویل می دهد. پدر بروی اسب مینشیند و با دستی فرزند را در بغل میگیرد. وقتی به صف دشمن می رسد فرزند را به دست میگیرد و می گوید: حداقل این طفل را سیرآب کنید.

طفل در آسمان مثل خورشید می درخشد و همین نور کم مانده سپاه دشمن را یک جا تسلیم کند. نامردی از سپاه دشمن در سدد خاموش کردن نور بر می آید و تیری نصف قامت خود را برای کودک میپسندد.     تیر بر طفل غلبه میکند و .... .

پدر طفل را پایین می آورد، نگاهی به طفل میکند و نگاهی به لب های خشکیده اش. خجالت میکشد. طفل را زیر عبای خود پنهان میکند و به سمت خیمه راه می افتد که ناگهان تصویر مادر کودک در ذهن او نقش میبندد. پدر نمی داند چگونه جواب مادر بدهد.

حالا پدر چند قدم به سمت خیمه بر میدارد و دوباره باز میگردد و این کار را مدام تکرار میکند.

پدر مضطر شده!

سپاه دشمن از این کار تعجب کرده! بعدها در حال دفن طفل توسط پدر، مادرش سر می رسد و .... .


برداشت چهار: فرمانده مضطر :


فرمانده گردان است و شب عملیات. همین شب به او خبر رسیده برادرش نیز در همین گردان می خواهد به خط بزند. تا متوجه میشود به سراغ او میرود تا منصرفش کند اما نمی شود. موعد عملیات سر میرسد تا میانه های راه می روند تا به نقطه رهایی برسند که ناگهان عملیا لو میرود و از طرف دشمن تک شدیدی میخورند. عده ی زیادی از بچه ها زمین گیر میشوند و فرمانده دستور عقب نشینی میدهد. ناگهان برادرش را دو سه متر ان طرف تر نقش بر زمین میبیند. دنیا روی سرش هوار میشود. زیر آتش سنگین نمی شود برادر را برگرداند، حتی اگر بشود هم دلش راضی نمیشود این همه پیکر بماند و برادر او برگردد.

نه میتواند بدن را رها کند و نه میتواند برود. گاه گاهی به عقب نگاه میکند، گاه گاهی به برادر.     

او مضطر شده!

بلاخره باز میگردد. بعدها خودش که روی بازگشت به خانه را نداشت شهید میشود و بعد از چند سال با برادرش به خانه باز میگردد.



پ ن 1:

این روز ها مضطرم.

پ ن 2:

بی هوا و یکهویی دلم هوای کربلا کرد.

پ ن 3:

کلا تولد بوق سالگی، تولد غم انگیزی است! آدم یه نگاه به پشت سرش می اندازد و میگوید: بوق سال گذشت! و تو هیچ قدمی برنداشتی!

پ ن 4:

الهم الرزقنا شهادت!

پ ن 5:
غلط املایی عین صحیح است.

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۲ ، ۱۴:۱۶
مسیح