icon
بایگانی فروردين ۱۳۹۴ :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۱۹ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

.

.

بلندگوی بوقی شهر در حال پخش اعلامیه تنظیم شده هستند

اعلامیه را یک مترجم میخواند که به زبان اهالی مسلط است

مردم در میادین جمع شده اند و اعلامیه را گوش میدهند

سربازها در حال جا گیری در شهر هستند:


کلیه زن ها و بچها در صورت تسلیم در امانند

مرد ها باید سلاح خود را تحویل داده و تسلیم شوند

کسی حق برگشت به دوران قبل را ندارد

از این به بعد ما همیشه مراقب شما خواهیم بود

این اعلامیه اول است و اعلامیه های بعد متعاقبا اعلام میشود

ء

ء

ء

ء

پ ن:

عراقچی حرفهای جالبی میگوید

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۳
مسیح

نکته اول:


مرگ آگاهی

یعنی

اگر یه ماشین با سرعت سیصدتا داشت به سمت یه تیر چراغ برق میرفت و شما هم سرنشینش بودید

بدونید و یقین داشته باشید که شما نخواهید مرد

چون

یک کار توی این دنیا به دوش شماست که قراره شما انجامش بدید و مرگ شما با هر پیشوندی جای دیگست

همون اتفاقی که تو شبهای عملیات برای خیلی ها می افتاد

زیر آتشباری بی امان عراقی ها بلند میشد و روی خاکریزی که کسی جرات سر بر آوردن نداشت شروع میکرد به حرکات موزون و عراقی ها هرچه سعی میکردند بزننش نمیشد و حسابی کفری میشدند

بعد همون نفر توی یک محور دیگه با یک ترکش به اندازه نخود شهید میشد.

البته مرگ اگاهی درجه ای نیست که هرکسی بهش برسه


نکته دوم:


شهید شدن

خارج از یک فرهنگ لوکس و خواستنی بین ما مذهبی ها

یک حقیقت رو و واضح

یعنی چی؟

یعنی همه دوست دارن شهید بشن و این یک اتفاق و علاقه ستودنی

اما شهادت اینطور نیست که یک روز یا یک عصر دوست داشتنی وقتی که هوا خیلی خوبه شما از خانه بیرون بیاید و بدون در نظر گرفتن کارهاتون تا اون لحظه ناگهان به نحوی یکدفعه شهید بشید

برای شهادت باید عبد شد

اینها رو گفتم که یک وقت با این محاسبات تو دنیا جلو نریم طلب کار شیم بعد خدایی نکرده اون دنیا پاشیم به اعتراض در محضر عدل الهی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۱۲
مسیح

این عجیبه که آدمیزاد حتی توی تنهایی خودش با خودش هم ریاکار و خود فریب

منی که توی یک هفته به زور لای یک کتاب چهل صفحه ای رو باز میکنم نهایتا پانزده صفحش رو میخونم

ناگهان توی سفر رفتنم بعد از جمع و جور کردن لباس ها و لوازم ضروری دوتا کتاب هم با ژستی کاملا فرهنگ محور داخل کیف میندازم

شاید باورتون نشه اما قطور ترین هاش رو هم با خودم همراه میکنم

و جالب ترین نکته داستان هم اینه که اون دو کتاب به مرور در سفر به خاطر برداشته شدن دیگر لوازم از کیف یا ساک به ته اون ساک میرن و زمانی متوجهش میشم که به خونه رسیدم و میخوام لباس های چرک رو دربیارم

این علاقه آدمیزاد مخصوصا نوع (من) به فریبکاری و ادا درآوردن و ریا واقعا عجیبه

من اعتراف میکنم

واقعا عجیبه







پ ن:

حالا دم دم سفر که دارم ساک رو میبندم باز دستم رفت به کتاب خونه، حالا موندم بردارم کتاب رو یا خیر

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۱
مسیح

وا گویه های یک عدد انسان پررو:


حس همان بچه ای را پیدا کردم که اگر اشتباه نکنم در یکی از قسمت های روایت فتح به زور و با کلام و وعده و وعید میخواهند از اتوبوس اعزام پایینش ببرند

او هم هی داد میزند که آقا بگذارید بروم

آن ها هم میگویند آقا هنوز مانده

تا بزرگ بشوی و سبیل دربیاوری و آرام آرام آموزش ببینی و ...

او هم داد بزند:

بابا تا آن موقع که جنگ تمام میشود

تورو خدا بگذارید من هم بروم!!






پ ن:

چال و چوله های راه پر شود

مسیر هموار میشود

اگر پر نشود

همه مسیر میشود دست انداز و تکان و ضربه

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
مسیح




برداشت اول:

دوران دبیرستان دوران سختی برای والدینم بود

بخصوص مادرم

هر ترم کارنامه ها شرمندگی برای من داشت و تپش قلب برای مادرم

ترم اول سال اول دبیرستان امتحاناتش تمام شده بود,و موسم کارنامه ها بود

مادرم با تصور آن پسر درسخوان و نمره بیاور راهنمایی آمده بود کارنامه ام را بگیرد

آمد

مشاورمان یک نگاه به مادرم کرد,یه نگاه به من که پشت چهارچوب در ایستاده بودم و می دانستم چه کردم

و بعد انگشت شصتش را به زبانش زد و شروه کرد به ورق زدن کارنامه های کوچک زیر دستش

کارنامه مرا دید گوشه اش را گرفت بیرون کشید

یه نگاه به کارنامه یک نگاه به مادر و گفت:

بفرمایید حاج خانوم دست گل پسرتون

مادرم کارنامه را گرفت و یک دفعه خوشکش زد, انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند

خدا حافظی آرامی کرد و آمد بیرون

بنده خدا خجالت کشیده بود و جا خورده بود

چند تجدید آن هم در یک ترم

آن هم از فرزند یک فرهنگی

بنده خدا حتی نایی برای برخورد با من هم برایش نمانده بود

تا آخر دبیرستان دیگر داستان ما و کارنامه و مادرمان همین بود.

برداشت دوم:

کارنامه هر هفته را پیش آقا میبرند...

لازم است توضیح بیشتر بدهم؟







پ ن:

ببخش مارا به خاطر کارنامه هایمان

پ ن:

سیصد و سیزده که هیچ آقا جان, همین که روی ماهت را به ما سیه چردگان نشان بدهی والله راضی هستیم!

پ ن:

یک اسکرین شات گوشی گاهی چه حرف ها که نمی تواند داشته باشد 

پ ن:

داستان بالا واقعی است!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۲
مسیح

برداشت اول:


نزدیکی های ساعت یک یک نیم بعد از ظهر رو بروی تلوزیون یک مرد حدودا شصت شصت دو ساله

یک ته ریش نامرتب بر صورت

با زیرپیراهن سفید معمول و یک شلوار راحتی توی خانه

روی زمین نشسته و تکیه را به پشتی داده و تلوزیون تماشا میکند (زمان چهار یا پنج فروردین)

کانال ها را از روی بی میلی و بی حوصلگی بالا و پایین میکند، چند کنال (یک، چهار دوباره یک،شبکه خبر،پنج و ...)

صدای نوا و نوحه از بیرون خانه توی گوش مرد میزند

بلند میشود تا نزدیک پنجره پیش می آید، گوشه پنجره را باز میکند و یک نسیم سرد به صورت مرد میخورد و گوشش کمی نزدیک تر صدا را حس میکند

چند دقیقه گوش میدهد: (صدای نوحه) ممنونم اگر نروی، میــمیرم اگر بروی، زهرا نرو نرو..

همان طور که صورتش به سمت پنجره و درز باز شده است بغضش را همیشه به سبک یک مرد جمع جور میکند و صدا میکند:

نجمه چقدر برنج و عدس برای چهل پنجاتا ظرف عدس پلو نیازه؟

نجمه خانوم(همسر آقا یعقوب)با تعجب و کنج کاوی:

چطور آقا؟؟

آقا یعقوب(اول جمله رویش به پنجره است اما در ادامه جمله اش به سمت خانوم که حالا از اتاق سرک کشیده میشود و با نگاهی کودکانه:

حالش رو داری این چهل پنجاتا غذا رو درست کنی، یه هو به دلم افتاد برا خانوم فاطمه زهرا یه نذری بدیم، خیلی غریبه به مولا!

نجمه خانوم(جا خورده و گیج):

باش..ه فقط عدس پلو خالی که نمیشه، یه کیشمیشی، گوشتی چیزی!

آقا یعقوب(سریع بعد اتمام کلمه آخر نجمه خانوم):

نداریم؟؟

نجمه خانوم با مکث:

نه

آقا یعقوب تندی میدود سمت جا لباسی پیارهن مشکی را تن میکند دکمه ها را میبندد در حین دکمه بستن نجمه خانوم میگوید:

چیزی شده حالا؟

آقا یعقوب(حالا بستن دکمه را تمام کرده):

نه والا شبا و روزای فاطمیه خیلی غریبه شهر انگار خبری نیست

شلوار را تند روی پیژامه اش میپوشد و از خانه بیرون میزند.

نجمه خانوم هم آرام میرود توی آشپزخانه و کم کم صدای تق و توق قابلمه می آید

تصویر کم کم سیاه میشود





پ ن:
تصویر سازی های یک دفعه ای..
پ ن:
تصویر سازی بعد روایت اتفاقی به همین موازات است
پ ن:
ای کاش امکان ساخت کمی فراهم بود
پ ن:
شهید شدن ایده ها
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۸
مسیح
چند روز است که قرار میگذاریم در مکان های مختلف که کار را تمام کنیم
مکان ها را نگاه کنید:
بهشت زهرا روی چمن
بهشت زهرا روی نیمکت
کافه کراسه آن میز وسط
یک بار نخلستان! تاکید میکنم یکبار نخلستان آن هم از سر بی جایی! آن میز آخر سالن زیر تلوزیونی که پشت هم فقط افق پخش میکند و دیگر آدم را خفه میکند
کمی توی مترو
مقداری داخل سلف دانشگاه در بین جیغ داد یک مشت دختر و زن سن و سال دار
حالا هم فردا وسط عیدی قرار گذاشتیم پشت دانشگاه در یک پارکی که با عرض معذرت باید عرض کنم به نوعی مکان دانشجو های دانشکده معماری ماست

هر تکه و هر شخصیت و هر لوکیشن را یک جا بستیم
شخصیت پردازی مادر را درست چند قدم پایین تر از مزار دایی انجام دادیم و پدر هم قرار بود همان جا متولد شود که نشد
شخصیت آن دو جوان توی کار را هم کراسه بستیم
حالا نزدیک به دو پلان داریم و چندین نما
فردا میرویم لوکیشن داخلی خانه و اصل مطلب را ببندیم

من هم کلا آدم وسواسی هستم و باید همه چیز را یک بار در ذهنم تدوین کنم، داستان نباید سکته داشته باشد، شاخ و برگ اضافی هم باید حذف شود
شخصیت ها هم به حقیقت نزدیک باشند، نه سفید سفید و نه چرک و سیاه
سخت است اما ممکن است
دوستم میگوید:
بابا یک کار کوتاهه! این وسواس مال کار سینماییه
اما به عقیده من یا نباید کاری کرد یا باید تمام کرد
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۵۲
مسیح

مطلب اول سال نوی امسال شاید ربطی به حال و هوای عید نداشته باشد

اما برای طرح سوال گزینه خوبی است


برداشت اول


در کوران پیروزی ها پیاپی و پشت سر هم عراق و سوریه در میدان نبرد با تکفیری ها

به یکباره همه چیز به حالت سکون درآمد

محاصره همه جانبه تکریت که انقریب بود قائله به یکباره تمام شود متوقف شد و عراقی ها دست از نبرد کشیدند و در بعضی محور ها اسلحه های خود را هم بر زمین گذاشتند و بر گشتند

و همینطور در موج کشتار صلفی ها و تکفیری ها در جبهه مجاهدین سوریه هم به یکباره تمام عملیات ها خوابید و موج آخر آزاد سازی ها که در کل به ازاد سازی شهر فتنه یعنی حلب می انجامید بی نتیجه ماند.

می دانید یکی از دلایل این اتفاقات چه بود؟

چرا ارتش مجاهدان عراقی که تا دیروز مثل برق و باد پیش روی میکردند باید به یکباره می ایستادند و حتی اسلحه های خود را به زمین میگذاشتند؟

چرا ارتش سوریه که چند روز قبلش با هوشیاری تمام بزرگترین ضربه را از شروع جنگ تا به حال به جبهه النصره زده بود باید به یکباره دست از عملیات میکشید؟


برداشت دوم:


در مدت زمان نزدیک به یک سال، پیچیده ترین و در سایه ترین شخصیت های انقلاب و نظام که تا قبلش اگر میخواستی یک عکس از او پیدا کنی نهایت به چند ده عکس تکرای سال های پیشین مواجه برمیخوردی، تبدیل شد به پر خبر ترین شخصیت خاورمیانه و در بعضی اوقات جهان.

موجی که اساسا معلوم نشد از کجای این کشور عزیز و از کدام دستگاه یا نهاد آب خورد؟!

موجی که به زودی تبدیل به یک سونامی شد

سونامی که آرام آرام به بزرگ ترین سونامی رسانه ای تبدیل میشد و در کنار خود حالا دیگر تمام بخش ها و نهاد ها و دستگاه های کشور را درگیر و مشغول خود میکرد

یک مسابقه تمام عیار برای انتشار عکس، فیلم،متن،کلیپ،طرح گرافیکی،جملات قصار،داستانکها،افسانه ها و خیال پردازی ها و ... برای تمجید از یک شخص

مسابقه ای که حالا دیگر افراد شرکت کننده اش فقط متعهدین و آدم های پایبند به نظام نبودند، گستره ای از تمامی عقاید و طرز تفکرها و تیپ های شخصیتی

آدم هایی که تا دیروز اعتراضشان این بود که چرا باید ملیون ها پول بی زبان را در کیلومتر ها دور تر از مرز های بین المللی خودمان دور برزیم حالا خودشان شده بودند رسانه


برداشت سوم:


در یکی از همین روزهای خوب و زیبای خدا

یک انسان باهوشی می آید و به عنوان یک مقام مسئول فعلی و مسئول قبلی ماموریتی را که به او ابلاغ شده بود را با چند جمله به زیبایی هرچه تمام تر انجام می دهد:

در حال حاضر عراق نه فقط حوزه تمدنی نفوذ ماست بلکه هویت، فرهنگ، مرکز و پایتخت ماست و این مسئله هم برای امروز است و هم گذشته...

جغرافیای ایران و عراق غیر قابل تجزیه است و فرهنگ ما غیر قابل تفکیک است. پس ما یا باید با هم بجنگیم و یا یکی شویم!


و ثمره ماموریت او میشود یک بل بشوی جهانی تمام عیار


توصیه نوشت:

بعد از خواندن برداشت ها به ترتیب، برای به دست آوردن پاسخ سوال برداشت اول، متن را از آخر به اول بخوانید


پ ن:

آن موقعی که هنجرمان را جر میدادیم کسی گوش نمیکرد

پ ن:

آن موقعی که حتی نشریات زرد اصلاحات هم روی جلدشان را به او اختصاص میدادند، ما خوشحال بودیم.

پ ن:

آن موقعی که حتی آنچنانی ترین بازیگران در برنامه ها و مصاحبه هاشان او را شخصیت سال معرفی میکردند، ما خوشحال بودیم.

پ ن:

سال جدید در همان اولین دقایقش اولین ضد حال تر و تمیز خودش را به ما وارد کرد

پ ن***:

حضرت ماه خطاب به سرلشکر قلب ما:

خود شما هم که آقای سلیمانی باشید در نظر ما شهیدید.

شما شهید زنده هستید.

بله، شما هم شهیدید.

شما بارها در میدان جنگ به شهادت رسیدید.


۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۵۲
مسیح

این پست را با صدایی شبیه زنده یاد شکیبایی بخوانید:



سال را
با شما به پایان میبریم
شمایی که دغدغه هایت زیاد است
سال را به احترام شمایی به پایان میبریم
که همه این اتفاقات به احترام صبر شماست
سال را تحویل میدهیم اما یادمان نمی رود که هر سال چشم به راهید
امیدمان این بود
که کمی دغدغه هایت را رفع کنیم
میگفتی
گلدان های خانه پسرت را بردند
میگفتی
یک روز امدند قاب را از جایش کندند و بردند
میگفتی
یک روز که امدم به پسرم سر بزنم دیدم جای خالی اش را با مشتی بتن مسلح پر کردند
میگفتی
دلت گرفته
از ما و خیلی های دیگر که در این میان زورمان رسیده است به یک قاب آلمنیومی چند در چند که تمام زندگی توست
قاب همان پسر توست وقتی دلت از همه چیز و همه کس میگیرد
از ما میگیرد
مایی که انگار یادمان رفته
سال نویت مبارک مادر
سال نویت مبارک پدر
نگاهمان کن
ما اینجا برای زنده ماندن یاد فرزندت
شات میزنیم
ء
ء
ء
ء
پ ن:
عیدتون مبارک پیشاپیش
پ ن:
باور کنیم سال دیگه سال ماست برای کارهای بزرگ
پ ن:
دعا کنید برای خودتون و دیگران و این بنده کمترین که تو سال جدید بهتر زندگی کنه
پ ن:
ببخشید اگر یک سال با عکس و کپشن و کامنتهام خدایی نکرده عذابتون دادم

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۴۰
مسیح