icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است



در مواجه با #حاتمی_کیا

همیشه سوالم این بود

حاتمی کیا ما یا حاتمی کیای آن ها

ابراهیم بچه جنگ بود

عموم بچه‌های جنگ یک خصیصه مشترک دارند

خاطرات جنگ و آرمان هایش در خواب و بیداری دست از سرشان برنمی‌دارند

منتها اهل سینما هم بود

فرم میفهمید و جزو بهترین ها بود

پس تنه اش به تنه اهالی سینما هم خورده بود

سوال خط اول همیشه ذهنم را اذیت میکرد

یک‌بار استاد بین صحبت هایش گفت:

ابراهیم چایش را پیش آنوری ها می‌خورد اما باز هم بچه همین جاست

من از همان چایی هم که ابراهیم با آن ها می‌خورد بدم می آمد

از همان حرف های ضد و نقیضی که گاهی با نشریات آن ها می‌گفت بدم می آمد

از همان حرفهایی که پای فرش قرمز می‌گفت و بعد در گفتگو با فلان روزنامه پسش می‌گرفت

مدام در ذهنم میگفتم:

ابراهیم آژانس شیشه ای چطور میتواند با بعضی مخاطبان حرفش در آژانس، چای بخورد!

اختتامیه فجر وقتی اسمش را خواندند، دوان دوان خودم را به تلویزیون رساندم

وقتی رسیدم که میکروفون را در اختیار گرفته بود.

توی دلم داشتم میگفتم:

باز از همان حرف های فرش قرمزی و پشت تریبونی که قرار است بعد به لطایف الحیل نقض شود.

که یک دفعه گفت:

من فیلم ساز وابستم

زیر لب گفتم:

این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست ابراهیم!

قربت الی الله کارت را تمام میکنند!

و البته کاش صحبتش تا همان جا تمام میشد.

فردایش وقتی در هشتگ اسم مربوط به او میگشتم و پست ها و کاریکاتور ها و عکس ها را بالا و پایین میکردم 

به موج «انتظار نداشتیم ها» و «دیگر تمام شدی» و ... رسیدم

و از میان تمام آن ها این کاریکاتور بزرگمهر حسین پور را خیلی پسندیدم.

.

ابراهیم، مجسمه آن چه نبود را در ذهن مخاطب های آنوری خراب میکرد

مخاطب هایی که تا بگویی #وابسته_ای

انگار در میان لشکر جنیان بسم الله گفته ای

جوری از اطرافت می روند که انگار هیچ وقت نبوده اند..





پ ن:

انتقاد ها بماند برای یک وقت دیگر، قبول دارید؟

اینکه به وقت شام به دلم ننشست

و اینکه ابراهیم بدون جلوه های ویژه را چقدر بیشتر دوست میدارم و ...

پ ن:

چقدر خوب می شود که دیگر چایشان را هم‌ نخوری

ابراهیم خودمان بمانی

فقط خودمان

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۳
مسیح




این نمای اول سال است

همان زمانی که توپ در میشود

و با همان آهنگ معروف سال تحویل میشود

دقیقا همین شکل

پیش خودت میگویی:

چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر!

بعد روز ها همینطور میگذرند

با همان پیش فرض «چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر» که یکدفعه میبینی اسفند شد!

میزنی پشت دستت که ای دل غافل یعنی ماه دیگر فروردین است؟

و بعد همانطور که داری فکر می‌کنی و برنامه خانه تکانی را میچینی پیش خودت میگویی:

خب هنوز یک ماه مانده

و با همان پیش فرض «خب هنوز یک ماه مانده» روزها را طی می‌کنی و یک روز که همانطور دستمال به دست به جان دیوار افتادی یک هعی بلند می‌کشی و میگویی:

فردا عیده؟؟

و بعد پیش خودت میگویی:

حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی

و بعد با پیش فرض «حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی» کارها را جمع می‌کنی و بعد یک دفعه به تلویزیون نگاه می‌کنی و یک وای محکمی میگویی و بعد توی دلت میگویی:

یک ساعت مونده!!

و بعدش هم میگویی عه تحویل شد؟؟

و باز بعدش میگویی:

«چقدر راه مانده تا تحویل سال دیگر»

و بعدترش میگویی:

«خب هنوز یک ماه مانده»

و بعد تر ترش میگویی:

«حالا تا فردا بیست و چهار ساعت مانده و به کارهایت می‌رسی»

و...

متاسفانه و خوشبختانه

زندگی معجون و عصاره همین پشت دست زدن ها و وای ها و هعی ها و ‌...

معجون غافلگیری ها و غفلت ها

امیدوارم سال جدید شما کمترین پشت دست زدن ها و وای ها و هعی ها را داشته باشد

یک سال خوب و جمع و جور و شیک

در از خوشی ها و پندها و اتفاقات جدید

پر از برکت 

و پر از یاد مستمر خدا

سال رسیدن به آرزوهای محال و ...

سال نو شما پیش پیش مبارک







پ ن:

اگر به من باشد دوست دارم دیگر هیچ سال نویی تحویل نشود که هر سال از چیزی که بودم و دوستش داشتم دور تر نشوم

ولی خب دست من نیست.

پ ن:

دوست دارم سال نود و هفت سال مقاومت باشد

سال ریختن سنگرهای دشمن

سال پیش روی

سال حمله به جای دفاع

سال تو دهنی خوردن مستکبرین داخلی و خارجی 

سال کم شدن سالهای انتظار ظهور

سالی که ما را به باقی سالها امیدوار کند

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۲۱
مسیح



ننه سبزه ها را این بار با عدس سبز کرده بود

باباحاجی سکه های ته جیبش را موقع رفتن گذاشته بود تا من توی کاسه بریزم

عمه لیلا سمنوی هزار داستانش را وعده داده بود

دایی نصرت از باغش یک ‌مشت سنجد توی دامن نفیسه ریخته بود

سیر و سنبل را هم از باغچه قول گرفته بودیم 

و قرار بود تو هم بیایی و کنار سفره باشی برای سین هفتم

این حکم بابا حاجی بود که امسال سین هفتم ما تو باشی و البته با طراحی مادر که ریز ریز در گوش بابا خوانده بود که:

امسال این پسر را سال تحویل به خانه بکش!

من فکر میکردم تو قرار است وسط سفره بشینی و مدام به مادر میگفتم:

این سفره برای نشستن سعید خیلی کوچک هستا!!

و مادر مدام لبخند میزد و نفیسه می‌گفت:

خیلی خنگی، سعید که مثل ماهی قرمز ها نیست توی سفره بنشیند!

ولی خب سین های هفت سین همه توی سفره می‌نشستند.

خانه ما خیلی شلوغ شده بود

توی روستا پیچیده بود امسال سین هفتم سفره خانه حاج ربیع سعید است

و قرار بود همسایه ها سال را کنار ما تحویل کنند و تو برایشان از جنگ بگویی

همان جنگی که مادر می‌گفت تو تویش مثل آرش کمانگیر تیر می اندازی و من یک شب خواب کمانت را دیده بودم!

یک روز مانده به آمدنت از مادر پرسیدم:

مادر اگر یک سین از سفره هفت سین نباشد چه میشود؟

مادر گفت:

انگار که عید نمی شود

و بعد

فردا چشم‌های انتظار سر پیچ ورودی روستا خشک شد

خبری از مینی بوس همیشگی نبود

به جایش یک تویوتا آمد

جمعیت ساکت شد

و پدر آرام آرام جلو رفت

و بعد شانه‌هایش لرزید

روستا توپ آغاز سال نو را در نکرد

و سفره هفت سین ما کامل نشد

در واقع عید نشد

و ما برای همیشه در سال هزار و سیصد و شصت و سه ماندیم





پ ن:

مادر حالا سی و چهار سال است منتظر توست که برگردی 

سفره ما هنور یک سین کم دارد.

پ ن:

عکس را خیلی دوست دارم

خیلی...

پ ن:

کاری ندارم عید برمی‌گردی یا نه

تو هر زمان سال که برگردی عیده...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۴۱
مسیح



+ضرر کردیم محمد حسین..ضرر کردیم.. هی بهت گفتم تا راه سوریه و عراق بازه بیا بریم

بستن درو..

_چی چی میگی، بستن درو بستن درو!

خدا مگه درو رو بنده هاش میبنده؟؟

+شعار نده محمد.. سعید رفت، مجتبی رفت، کاظم رفت.. من و تو موندیم حالا تو این سرما مثل سیخ وایسادیم جلو یه مشت احمق سیبیلو..چی دادیم چی گرفتیم؟

_تو دردت این که حتما تو سوریه و عراق شهید شی؟ مثلا اگه امشب اتفاقی برات بیفته راضی به شهادت نیستی؟

+دفاع از حرم بی بی کجا این کجا؟

_داداش جون، کسی درِ شهادت رو روت نبسته، تو برو سمتش اون باز میشه، راهی که تو میری چیز دیگست، گردن خدا ننداز چیزی رو

+نمیفهمی چی میگم محمد حسین نمیفهمی!

@وسایلتون رو بردارید یه خیابون میکشیم جلو!! راه بیفتید!

# حاجی تجهیزات چیزی نمیدن بهمون؟ همینطوری؟؟

@گفتن مسالمت آمیز

# یعنی ماچشون کنیم؟ تو گلستان همه قداره ورداشتن!

@با من بحث نکن رضا! من خودم به اندازه کافی باهاشون بحث کردم

# حله پس، گوشتااااای قربووووونیییی راااه بیفتیید!


باقی ماجرا رو هم که شما ها بهتر میدونید

محمد حسین ها سر ایمانشون

درب شهادت رو تو پاسداران باز میکنن و امام حسینی میرن

امثال من تا آخر عمرشون به زمین و زمان فحش میدن







پ ن:

اگر تو ذهنت

برای شهادت لوکیشن خاصی قرار دادی

باختی

شهید مثل یه مهاجم شیش دنگه

یه لحظه فرصت پیدا کنه

از توپ مرده گل میسازه...

پ ن:

بعضیا خیالشون راحت باشه

اینقدر پاسدار و بسیجی داریم

که اگر بنا به قربونی شدنشون باشه

امنیتشون تا چندین سال تامین بشه

پ ن:

این وسط محمد حسین گوشت قربونیِ

پ ن:

به جای محمد حسین اسم همه #شهدای_فاطمیه رو بگذارید.

پ ن:

خلع سلاح نیروهای امنیتی اولین قدم از یک نقشه بزرگ

یه قدم برای روز موعود آقایون

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۲۳
مسیح

شادی یعنی


وقتی زنگ میزنه و میگه:

کی میای؟!








پ ن:

یعنی خدا اگر قرار بمیرم

یکم دیگه نگهم دار برم و برگردم یا در حینش بمیرم

پ ن:

وقتی دوباره میتونی برگردی به سرزمین عجایب*

پ ن:

سرزمین عجایب=جنوب

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۳۶
مسیح


برای مردمی که حافظه تاریخیشان حتی گاهی به زور به شام شبشان خط میدهد

به یادآوری چند سال قبل توقع زیادی است چه برسد به سی و نه سال پیش


از مردمی که اگر بخواهی در نگاهشان بمانی باید یک خروار بزک کنی و حرف های شاز بزنی و برای کشورت هزینه ایجاد کنی

توقع به یاد آوردن مردهایی که از تریبون ها صورت می دزدند

کار سختیست


از مردمی که توده وار حتی بدون ذره ای تعقل به حرف های یک داستان سرای دیوانه گوش میدهند و تا اون بگوید فلانی بد است از فردا در کوچه و خیابان و تاکسی و گوشی هاشان تکفیرش میکنند

توقع تفکر و تعمق در این عکس کار بیهوده ایست


از این مردم فقط باید انتظار شنیدن رژیم چنج داشته باشی

آدم هایی که مثل بابا اتیِ قهوه تلخ، در صورت رژیم چنج هم چند وقت دیگر دوباره ریست میشوند و آن رژیم چنج شده را هم دوباره چنج میکنند.

فراموشی درد کشنده ی انسان های معاصر است

دردی که اگر درمان نشود

دنیا را به کشتن میدهد




پ ن:

#سردار_حاج_حسین_یکتا و #سردار_حاج_سعید_قاسمی و یک دوجین دیگر از تندرو های بی کله، ماه هاست ترک خانه کرده اند و در #کرمانشاه در حال ساختن شهرها و روستاها به تندرو ترین شکل ممکن هستند.

پ ن:

در روزهای جمع آوری کمک برای مناطق زلزله زده بعضی مردم از دادن پول به نهاد هایی مانند سپاه به دلیل تشکیک در رسیدن کمک ها به دست مردم ممانعت میکردند.

پ ن:

سرنوشت بعضی پول های میلیاردی و میلیونی جمع شده توسط سلبریتی ها هنوز در هاله ای از ابهام است.

پ ن:

#سعید_جلیلی از تندرو ترین سیاست مداران جریان حاکم بعد از انتخابات سال نود و دو یک روز راحت نداشته و طبق گزارشات رسیده وی بیشتر شهر ها و روستاهای ایران را زیر پا گذاشته و به تندرو ترین شکل ممکن در حال شنیدن مشکلات آن ها و تلاش برای رفع آن است.

پ ن:

همه ساله هزاران هزار جوان بسیجی تندرو به روستاها و شهرهای دور افتاده و محروم میروند و خدمات به اصطلاح جهادی انجام میدهند.

پ ن:

فراموشی اکسیر حیات قلدرهای نظام است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۳۰
مسیح



+محسسن..محححسن!! بیا بیاا!

(محسن از لای جمعیت به سختی جا باز میکند و به سمت سلیم می آید)

+بیابیا ببین چشم بنداز تو ویزور، دقیقا به همین قاعده برو جلو، یه قدم عقب تر، جمعیت مدام بهم بریز که کسی ماشین رو ماسکه نکنه، بعد من حرکت کردم تو با من بیا

_بابا آقا سلیم تو این فشار جمعیت من چه خاکی به سرم بریزم؟ جمعیت منو مثل پر کاه داره میبره اینور و اونور!

+ملت دستیار تصویر دارن، من گردن شکسته هم دستیار دارم، ده آخه اون موقع که روزی ده بار میومدی دم در خونه ما گردن کج میکردی که..

_باشه بابا آقا سلیم باشه! نزن اینقدر تو سر ما این موضوع رو عححح

(محسن همانطور که دوباره به سمت خیابان برمیگردد و جمعیت را به سختی میشکافد زیر لب بد و بیراه هم نثار سلیم میکند، سلیم درحالی که چشمش را باز داخل سوراخ ویزور میکند)

+گستاخ...بچه پررو...

(ماشین از دور نمایان میشود، سیل عکاسان و فیلم برداران مثل یک موج به سمت ماشین و لبه خیابان هجوم میبرند تا جای بهتری را صاحب شوند، سلیم اما با آرامش کامل سرجای خود ایستاده و از داخل ویزور به موقعیت محسن که قرار است همه چیز را محیا کند نگاه میکند، ماشین به موقعیت نزدیک می شود، محسن با دیدن ماشین و داخل ماشین دقیقا مثل نقشه عمل میکند و با قدرت تمام جمعیت را بهم میریزد و اطرافش را خلوت میکند اما به جای اینکه فاصله خود را با سوژه حفظ کند از لای جمعیت با صورت خودش را به پنجره سمت شاگرد ماشین میکوبد و دیگر چهارچوب در را رها نمیکند، محسن غرق در دیدار شده، سلیم از شدت عصبانیت مدام سرش را بین ویزور و فضای بیرون جا به جا می کند و آن وقتی که سرش را از ویزور بلند میکند با صدای بلند فحش و ناسزا حواله محسن میکند، داخل ویزور تصویر به این شرح نقش بسته 

یک مدیوم شات عالی با تراکم‌ کم جمعیت دور ماشین و قسمت شاگرد که البته صورت محسن کامل چهره امام را ماسکه کرده

محسن دیگر بعد از  آن اتفاق از ترس هرگز پیش سلیم آفتابی نمی شود)

#قسمت_اول






پ ن:

عکس از قاسم حاج محمدی

به نمایش گذاشته شده در نمایشگاه فصل بیداری

در حوزه هنری

پ ن:

لذتی که از دیدن عکس های تاریخی میبرم با هیچ چیز دیگه ای قابل تعویض نیست

فرصت مطالعه عکس ها

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۴۶
مسیح


برداشت اول: (سال چهل و هشت)

+مادرم، تو رو خدا دست بردار از این کارات

شدیم انگشت نمای شهر!

چرا نمیفهمی این کارا برای تو نیست...

پدرت دیگه نمی تونه سر بلند کنه تو محل، میدونی چقدر حرف پشتته؟!

میگن دختر رو هربار بازداشت میکنن، استغفرالله پناه بر خدا! دنبال چیی میگردی؟؟

نونت نیست، آبت نیست، مبارزه کوفت و زهرمارت چیه؟

به خدا دیروز حمید به بابات گفته بود دیگه نمی تونه وضعت رو تحمل کنه، میدونی اگه ولت کنه بره با یه بچه، یه جو آبرو برای ما و تو نمی مونه؟

خب مثل خانما برو زندگیت رو بکن، به شوهرت برس برا بچت مادری کن!

من نمیدونم اینا رو یاد تو دادم؟؟

این تخم لق مبارزه رو کی تو دهن تو گذاشت! چقدر آخه کله شقی تو دختر...


برداشت دوم: (سال پنجاه و شش)

_دیدیش؟

روسری قهوه ایه، مانتوش خاکستریه!

آره همون. بهش میگن خواهر زهرا!

دخترای مسجد میگن بیشتر از این که زن باشه مرده، از شمال که اومده تهران وقتی رسیده به این پایگاه برای کار کردن و مبارزه سوابق بازداشت و فعالیتش اینقدر بوده که حاج آقا پازوکی گفته شما باید اینجا مسئول باشی، دختره تو شمال ده بار بازداشت شده به جرم برگزاری میتینگ و شب شعر و اینا.

سر همین داستانا شوهرش طلاقش میده خانوادش هم به خاطر فشار همسایه ها و زخم زبونا یه جورایی طردش میکنن، به بچه داره که دیروز دیدم خود حاج آقا پازوکی بردش تو همین مدرسه اسلامی محل ثبت نامش کرد هشت سالشِ.

عاطفه از وقتی اومده همش حواسم پیششه. آرزوم بود مثل اون میبودم.

داستانش رو برای مادرم تعریف کردم، میدونی چی گفت؟؟

گفت: شهلا باهاش دوست شدی نشدیا!

میترسید مثل اون بشم.. ولی عاطفه من جیگر اون رو ندارم والا از خدام بود مثل اون به جای این خاله زنک بازیا وسط میدون باشم!

براش کلاس اندیشه سیاسی گذاشتن! میای از هفته دیگه بریم سر کلاسش؟؟


برداشت سوم: (سال پنجاه و هفت)

@یک عده ای اومدن حرف بردن و آوردن که آقااا وا اسلامااا وا مصیبتا شما یک زن رو تو مملکت اسلامی آوردی مسئولیت اجرایی دادی اونم تو یک نهاد سیاسی!

اینجا جای زن نیست و ...

اولا که برادر یا برادران من، ملاک و معیار تقواست!

دوما اون کسانی که حرف بردن و آوردن و دارن دوبهم زنی میکنند یه تک انگشت سوابق مبارزاتی خانم کمالی رو هم ندارند!

اون زمانی که دوستان استخاره میگرفتند که وارد فاز مبارزه بشیم یا نه هنوز زوده ممکنه مصالح اسلام به خطر بیفته! ایشون تو بازداشتگاه های پهلوی شکنجه میشد

اینقدر کوته فکر نباشید اینقدر مغرور نباشید خانم کمالی از امروز مسئولند و اطاعت از ایشون واجبه این جمله آخر هم خطاب به دوستانی که بحث رو بردند پیش حضرت امام، ایشون خودشون از مشوقین امر بودند و از نزدیک با خانم کمالی آشنا هستند


برداشت چهارم: (سال شصت و چهار)

×قربون سرت برم

شما که عمرت رو تو این راه دادی دیگه چرا از این حرفا میزنی؟

شما که برای هدفت قید همه خانواده و فامیل و آشنا رو زدی چرا از این حرفا میزنی؟

ده آخه شما که دستت تو کاره چرا؟

چه توقعی از من داری؟؟ که بشینم و ببینم؟

همراه با مارش جنگ رادیو با دستم رو میز ضرب بگیرم و مدام گوش بدم چی شد و چی نشد؟؟

شما اینقدر سرت گرم مبارزه و این داستانا بود که نفهمیدی من تو همه این لحظات داشتم شما رو تماشا میکردم!

نگاهم به شما بود! قهرمانم شما بودی! با اینکه هیچ وقت بالا سرم نبودید!

ولی من تو همه اون لحظات پیش شما بودم پشت چادر شما! داشتم میدیدم!

حالا چطور توقع دارید همه چیزایی رو که دیدم انکار کنم و به خودم بقبولونم که شما همون خواهر زهرای مجاهدی که به من میگی نرو!

که مگه من چنتا بچه دارم!

که اگه بری من تنهام!

من پشت همون وانتی بودم که باهاش تو اون غریبی از شمال اومدیم تهران برای مبارزه

از من نخواه که حالا همینجا ور دلت بمونم خواهر زهرا! نه نخواه!


برداشت پنجم: (سال شصت و هشت)

∆حاجی جان، فدات شم، رییس من، تاج سرم، تو رو جون بچت از من نخواه این مورد رو من برم! بابا من جیگرشو ندارم به ولله! عه!

به من بگو تا آخر این لیست رو خودت برو تا ته خبر بده میگم چشم به روی چشم! ولی این مورد رو نه!

بابا مگه این زن چقدر طاقت داره!

به خدا جرات ندارم برم تو چشماش نگاه کنم چه برسه به این اینکه خبر کاوه رو من بهش بدم! کم تهمت بارش کردیم تو این سیستم! کم حرف درآوردیم براش؟؟

حالا خبر شهادت بچش رو من ببرم بهش بدم؟؟

به خدا زیر بار نمیرم! اصن آدمش نیستم!

یکی رو بفرستید بتونه تو چشماش نگاه کنه

چنتا از این گردن کلفتای پشت میز نشین امروز که یه تار مو سوابق خانم کمالی رو نداشتن بچه هاشون رو فرستادن خط؟! چنتا؟

ای تف به این روزگار که وقتی دست بذاره رو یه نفر ولش نمیکنه! بسشه این زن، من نمیتونم خبر رو ببرم، شرمنده من رو معاف کن!


برداشت ششم: (سال نود و شش)

*این خانمی که داریم میریم پیشش الان خانم زهرا کمالیه

از مبارزین قدیمی و اسم و رسم دار انقلابِ، شکنجه شده ساواک و رژیم شاهِ، مادر شهیدِ یک مدتی حتی تو نظام مسئولیت داشته که البته بعد شهادت پسرش کنار میره و از بعد از اون برمیگرده به شهر و روستاش و خودشو یه جورایی وقف اینجا میکنه، خیلی سوژه خوبی برای مستند!

شما اگه بتونید باهاش صمیمی بشید که براتون حرف بزنه و خاطره بگه یک گنجینه ایه خانوم کمالی

منتها اصلا به همین راحتی حرف نمیزنه! اهل تعریف و اینها نیست حالا این شما و این سوژه برید جلو ببینیم ایشالا چی میتونید دربیارید ازش!





پ ن:

برای جاهای دیگه قسمت قسمتش کردم ولی خب مخاطب های وبلاگ ویژه هستند برای همین اینجا کاملش رو گذاشتم

پ ن:

دوست داشتم #دختر_انقلاب را نشون بدم، البته که این روزها هرکی یه پارچه بزنه سر چوب بره روی پست برق بهش میگن انقلابی

پ ن:

عکس از

@morteza_sedighifard

در اینستاگرام

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۲
مسیح





برای دیدن این دانه های سفید شادی آور

ما رزقمان مثل بالاشهر نشین ها نبود

همان مناطق یک تا پنج معروف را میگویم

مثل آن ها نبود

زمستان که میشد از روز اولش تا شب آخرش مثل دیوانه ها چشم میدوختیم به آسمان که کی برف ببارد

هر از چند گاهی که سامانه ی بارشی مسیرش را گم می کرد و در راه می ماند و روی آسمان ما می آمد

یک دفعه آن موسیقی های دهه هفتادی را میدیدم با یک نمای لانگ از یکی از استدیو های جام جم کوفتی

که مثل سیبری برف می آمد

و مجری که سعی میکرد این صبح دل انگیز را به ما تقدیم کند

ماهم با یک جفتک میپریدیم پشت شیشه و انتظار داشتیم وقتی پرده را کنار میزدیم حیاط و خیابان را سفید پوش ببینیم

ولی رنگ خیابان های ما برخلاف جام جم و یک تا پنجی ها سیاه بود، حتی گاهی سیاه تر از روزهای قبل تا حرصمان را در بیاورد.

بعد دست از پا دراز تر برمیگشتیم سر سفره صبحانه و مایوسانه آنقدر لیوان چای شیرین را هم میزدیم تا ته لیوان دربیاید و همزمان اخبار گو را میدیدیم که میگفت:

لازم است تاکید کنم یک تا پنج تعطیل است یا نه؟

شاید باورتان نشود ولی ما بیشتر از بارش برف از یخبندان تعطیل میشدیم یک جورهایی یعنی تعطیلیمان هم خیلی جذابیت نداشت و بر جنبه های قهری طبیعت دلالت داشت.

اما گاهی این سکه روی دیگر هم داشت 

همانطور که دفتر و کتاب ها را پهن کرده بودیم توی حال و دمر میخوابیدیم و مشق های ناتمام را می نوشتیم

یک دفعه با صدای یک نفر که میگفت:

عه داره برف میاد

مثل فشنگ از جا بلند میشدیم و میرفتیم دم پنجره

و برف های کم رمق و بی رنگ را به زور، آن هم با خیره شدن به نور میدیدم و با اینکه می دانستیم خیال خامی بیش نیست برمیگشتیم و میگفتیم:

هورا فردا تعطیل میشه!

و بعد بزرگ تر ها که از دنده منطق بلند میشدند که نه برفی نیست و آب میشود و مشق هایت را بنویس و ..

مشق ها که تمام میشد میرفتیم برای خواب پتو را میکشیدیم روی سرمان و تخیل میکردیم که فردا همه خیابان سفید پوش میشود و مادر این بار که بالای سرمان می آید به جای:

بلند شو! دیر شد!

میگوید:

پاشو ببین چه برفی اومده!

و صبح همه آرزو ها محقق میشد.





پ ن:

ولی باز خیلی حس پیروز مندی نداشتم چون یک تا پنجی هاهم تعطیل میشدند و نشد یکبار آن ها تعطیل نشوند و فقط ما تعطیل شویم

پ ن:

شاید باورتان نشود ولی توی دلم به ماشین ها بد و بیراه میگفتم که چرا روی برف ها را می روند و چرا این همه اصرار است زود همه اش را پارو کنند

پ ن:

خلاصه #برف، مثل فلش مموریست

با خودش خیلی اطلاعات و خاطره دارد..

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۲۰
مسیح


کمی دیرتر دست خودش را در همان مقدمه نویسنده رو میکند

جایی که سید مهدی شجاعی توجیه مناسبی برای ضعف کتاب به مخاطب ارائه نمیکند چون اصلا بد ارائه دادن توجیهی ندارد

با این حال خواندنش دربردارنده ی نکات و تذکراتی است

منتها با شخصیت های یک خطی

دیالوگ های سطحی

فلسفه بافی های بیجا

و گاهی حتی کمی سیاسی کاری







پ ن:

کتاب را در همان ادامه سوال های دو پست پیش خواندم، کمی کمک کرد ولی خیلی نه

نمی دانم تصویر یک امام زمان سوال پیچ کننده و مچ گیر میتواند خوش آیند باشد یا سوال پیچ کردن راه خوبی برای رسیدن به متن تفکر آدم هاست

با این حال کمی دیرتر شاید در بین کورها وزیرکی باشد* (اشاره به ضرب المثل)

پ ن:

سید مهدی شجاعی هنوز با کتاب کشتی پهلو گرفته در ذهن من تیک دارد.

پ ن:

تشرف مهم تر است یا تقرب؟

شاید مسئله این باشد

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۴۲
مسیح