icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است


تو این داستان ها و جریانات حرف زیاد هست ولی اجالتا دم انتخاباتی به کسی که انگلیس میگه رای ندید رای بدید (تا چشمشون دربیاد)

تا بعدا از خجالت رسانه های نداشتمون در بیایم

و ببینیم مسئول این پاتک های رسانه ای که میخوریم کیه و ما باید با وجود خرج بودجه های بی حساب رسانه ای یقه کی رو بگیریم دقیقا


این برای وجهه رسانه ای بنگاه خبریی مثل بی بی سی که از ابتدای پیدایشش خودش رو پرچمدار بی طرفی و عینیت در رسانه میدونه و چند سال اخیر هم با پیدایش بی بی سی فارسیش سعی کرده بود این طور رفتار کنه, هزینه سنگینی که مسقیم تو انتخابات ورود کنه

ولی بی بی سی این هزینه رو میپردازه چون سرمایه گذاری پر سودی میتونه باشه

امیدوارم ماهم کمی متوجه اتفاق مهمی که خواهد افتاد باشیم.





گورستان متجاوزین گردن کش(ایران)

اسفند94





پ ن:

وقتی یک آیکون چند سانت در چند سانت به اسم تلگرام با هزینه کم این روزها ذهن مردم رو بمبارون میکنه و ماهم خوشیم به اینکه خبرگزاری های زنجیره داریم

و براش جشنواره هم برگزار میکنیم

توی مترو دقت کنید به صفحه تلگرام شهروندان عزیز البته اگر گناهش رو به جون میخرید و ببینید چه محتوایی در اختیار مخاطبان قرار میگیره و چقدر حساب شدست

پ ن:

#از_رسانه_ای_که_نداریم...

پ ن:

خداقوت بده اقا سید رو @golmikh

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۳
مسیح

همه ما مرد ها اگر ادعای اسلام و مسلمین داشته باشیم، یک هدف مشترک داریم

شهادت

و اکثریتمان وقتی از این هدف بین جمع خانواده حرف میزنیم

یک دفعه چهره های بعضی ها خیلی درهم میشود

مادرها

همسرها

خواهر ها

پدر ها و ...

مادران و همسران عموما میگویند:

خوش به حال شماست میرید راحت میشید ما میمونیم و یک دنیا دلتنگی

و ماهم اغلب میگوییم:

راه راهی که باید رفت باید صبر داشته باشید

ولی همین ماها

وقتی خبر رفتن رفقا به میان می آید مثل بچه های کوچک بی تابی میکنیم و بی قرار میشویم

حتی اگر آن فرد رفیق صمیمی و درجه یک هم نباشد

حتی اگر کلا یکبار سلام و علیکی با او کرده باشیم

حقیقتش این است که

رفتن امر سختیست

ولی ماندن و صبر کردن کمی از آن سخت تر است

دل کندن امر سختیست

اما دل بریدن کمی از آن سخت تر است

خون دادن امر سختیست

اما خون دل خوردن کمی از آن سخت تر است

و در کل

مرد بودن کار سختیست

اما زن بودن کمی از آن سخت تر است


تقدیم به همه مادران و همسران شهدا

که صبوران زیر رضایت نامه اردو بهشت پسران و همسرانشان را امضا میکنند

ولی خودشان از دور نظاره گر آنها میشوند...








پ ن:

عکسهای بچه ها را جمع کرده ام در یک پوشه

که باز با صدای زنگ تلفن دیگری غافلگیر نشوم..

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۸
مسیح



#پشت_کوه_ها


در مقابل مفهومی به نام آگاهی و میزان سواد که علوم سیاسی و انسانی غربی به عنوان عامل دسته بندی انسان ها و درجه بندی آنها مطرح میکند

ما اما ملاک دسته بندی و حکم صادر کردن را معرفت میدانیم

معرفت عمیق تر از سواد و کاربردی تر از آگاهی است

معرفت جایی خودش را نشان میدهد که پیرمردی دنیا دیده

در بلند ترین نقاط پشت کوه

جایی که مدارس و خانه ها ساخته شده زمان طاغوت است و تقریبا بعد از انقلاب چیز از ساخت و ساز در منطقه سکونتش دیده نمی شود

با چنان بیانی از انقلاب صحبت میکند

که تو جرات نمیکنی چیزی از طاغوت بگویی

پیرمرد مفهوم آزادی و حقوق شهروندی یک انسان را

بدون رفتن به سر کلاس جامعه شناختی و حقوق شهروندی

میداند

و حتی در منطقه ای که نمود عینی و عملی از انقلاب در آن حس نمیشود این مفاهمیم را آشکارا در قیاس یین قبل و بعد از انقلاب حس میکند.

.

حال اگر بار دیگر به مستند های روایت فتح نگاه کنی

متوجه میشوی که چرا آقا مرتضی اول از همه شغل سوژه را میپرسد و بعد باقی سوالات

نانوا

کارگر

کشاورز

بنا

میخواهد بگوید انقلاب اسلامی انقلاب با معرفت هاست

همانطور که بیشتر دانشگاهیان کروات زده اش بعدها متوجه شدند این انقلاب, انقلاب اسلامی است نه انقلاب کبیر فرانسه

و همان شد که از قطار انقلاب پیاده شدند




پشت کوه ها

بهمن94





پ ن:

معرفت حلقه مفقوده اداره دنیاست

جایی که بر مبنای معرفت انسان ها را دسته بندی نکند رای یک انسان را به دیگری برتر میداند

در حالی که دنیا پر آشوب و جنگ امروز حاصل نظریه پردازی توسعه ی دانشگاهیان آگاه و با سواد است.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۴۸
مسیح

نوشته زیر از وبلاگ آقای کاکتوس برگرفته شده http://kaktus.blog.ir/

از قلم الکن بنده نیست اما خواندنیست:



سلامی از عمق وجود به آن سکوتی که طنین پژواکش از لا بلای کوه‌ها، بذر آرامشی دشمن شکن را در وجود آزادمردمان جهان کاشت تا با رگ‌هایشان بر تیغه‌ی شمشیر ظلم و استکبار کوبیده و با سینه‌هایشان به مصاف سر نیزه‌های ضلالت برخیزند و در سایه‌سار عزت، سلاح غیرت و مقاومت را بر پیشانی مستکبرین تاریخ نشانه بگیرند.

ای که اندوه زیبای نبودنت، در وجودم جوانه‌ای بی‌پایان نشاند و در مردابم آرامشی طوفانی بر انگیخت و دستم را به دست جزر و مد سپرد تا با عبور از شط انزوا و دشت شقایق‌ها به سنگرهای اطراف خطوط مقدم روانه شوم و پس از ملحق شدن به شکوفه های شقایق زده، آرامش را به اسارت گرفته و با استتار در پشت خاک ریز دنیا و شلیک صاعقه‌ها، نهر تا بحر را از تمدن شیطانی پاک‌کرده و تاریخ دنیا را از اول انشا کنیم.

اکنون در شبانگاه مهتابی حسرت، کنار بوته‌ی اندوه به چشمانت می‌اندیشم که با نگاهی حماسه بار به من شیوه‌ی شمشیرزنی و پیمودن قرون و طریقه‌ی عبور از روزگاران را آموخت و جاذبه‌ی جاودانه‌اش مرا از دیار صورت‌ها به دیار معنا کشاند و به مومیایی من تکلم بخشید و زنگ همه‌ی کاروان‌ها را در بیابان‌های سرنوشتم به صدا در آورد و سینه‌ام را میدان پر آشوب ترین جنگ‌های جهانی ساخت!

اگر چه که آموختی در غروب نیایش، خروش گلدسته‌ها را در بغض محراب‌ها بجویم و شهادت، قربانی انسان در پای حقیقت و خط شکنی روح در نبرد تن است؛ ولی مرا دیگر امشب خاموشی و شنیدن فلسفه بس است! چون پشت سفسطه‌ها فرود آمده‌ام و به زادگاهم که آبادی فطرت است بازگشته‌ام و می‌خواهم در کوچه‌های تنهایی، تو را با فصیح‌ترین سکوت‌ها صدا بزنم تا بلکه به استقبالم بیایی و مرا در آسمان‌خراش زیرزمینی‌ات شبی مهمان کنی و بگویی که چرا تصویر تو در آیینه‌ها پیدا نیست و چگونه معادلاتت، صورت نخبگان کفر و ظلم و ستم را با سیلی تحقیر کبود کرده است؟ چرا وقتی سر به سجاده می نهی خروش ابرها بر می‌خیزد؟ و چرا در هنگام قنوت تو شلاق آذرخش بر سر مستکبرین فرود می‌آید؟ و چرا در تشهد و سلامت، آرامشی پس از طوفان پدید می‌آید؟ و چگونه در یک چشم به هم زدن کبوتران ابابیل، سایه می‌شوند؟

می دانم جواب این سؤال‌ها یک کلمه نیست! اما اصلاً بیا و در این آبادی، مرا در دانشگاه دارالمجانین ثبت‌نام کن! می‌خواهم در رشته‌ی سکوت محض، تخصص فریاد بی‌صدا بگیرم و وقتی «انقلاب اسلامی و ریشه های آن» را تدریس می‌کنی، در یک لحظه، لیلای حرف‌هایت حرمت و حیا را فراموش کرده و سراپرده‌ی آیینه را شکافته و با چشمکی، مرا مجنون کند و تو بگویی که الفبای عاشقان اشک و آه است و در عشق باید با حروف سرخ سخن گفت و عشق همان معاهده‌ی الهی انسان با ابدیت است...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۱۱
مسیح

حاج یونس از رزمنده های جانباز جبهه های جنگ است که حالا با گذشت چندین و چند سال از آن سالها دوباره میخواهد رزم جامه جنگ به تن کند و اینبار برای دفاع به خطه ی دیگری از دنیا برود.

در پی یک عمل کوچک او بیهوش شده.

دوستانش که به او علاقه ی شدیدی دارند سعی میکنند با به خدمت گیری یک گروه متخصص در ورود به ضمیر ناخود آگاه به وسیله رویاها یک پندار را در ناخود آگاه حاج یونس قرار بدهند.


لایه اول رویا: سه راهی شهادت:

در میان دود و خاک محیط و رگبار بمب ها و خمپاره ها و گلوله ها اعضای گروه به دنبال حاج یونس میگردند, آنها که حالا بنا بر موقعیت رویا لباسهای خاکی بر تن دارند یونس را پشت یک تویوتا کمی پایین تر پیدا میکنند.

با رسیدن به اون سعی میکنند اعتماد زایی کنند و او را با آوردن دلیلی مثل به دنیا آمدن فرزندش از جبهه نبرد به سمت خانه بکشانند.

آن ها یک عکس از نوزادی فرزند او را نیز به دست می آورند و سعی میکنند تصویر را مقابل چشنمان یونس بیاورند اما یونس هربار از دیدن تصویر امتناع میکند و حواسش را به جلو میدهد.

گروه نا امید از کاشتن پندار عافیت طلبی در این بخش از رویای یونس آماده ورود به لایه ی عمیق تری از ناخود آگاه یونس میشوند.


لایه دوم رویا: خیابان های تهران بهمن57:

گروه اینبار نقشه ی دیگری را برای کاشتن پندار مورد نظر خود در بر میگیرند, یونس را با زحمت از بین جمعیت تظاهر کنندگان با لباس ساواک دستگیر میکنند و در مکانی نامعلوم دست به شکنجه وی برای دست بر داشتن از روحیه جهادش میزنند.

ناخود آگاه ورزیده و ساخت یافته ی یونس به این راحتی ها تسلیم این پندار نمیشود.

زیر شکنجه ها چندبار از حال میرود اما از هدفش منصرف نمیشود.

وقت تنگ است و گروه باید برای رسیدن به هدف خود به لایه پایین تری برود.


لایه سوم رویا: دشتی در حلب:

این بخش از رویا در ذهن یونس به طرز غافل گیر کننده ای طراحی شده و گروه اینبار در دام ناخودآگاه یونس می افتند.

در سنگری اعضای گروه در لباس اسیران جنگی دست و پا بسته افتاده اند و یونس با لباس رزم و موهایی سپید روبروی آن ها زانو زده.

یونس لب به سخن باز میکند و میگوید:

برای پاک کردن این قسمت هرچقدرم پایین تر برید به چیزی نمی رسید.چیزی که با گوشت و خون ما قاطی شده رو نمیشه پاکش کرد.

گروه با ضربه ای که یونس در آن بخش به آنها وارد میکند وارد قسمت های قبلی رویا میشوند و به همان نحو به دنیای بیداری باز میگردند.

چشمان باز یونس روی تخت بیمارستان منتظر بیدار شدن اعضای گروه است.

با باز شدن چشم اعضای گروه از خواب یونس لبخند ملیحی تقدیم آن ها میکند.





پ ن:

با تشکر از اینسپشن

پ ن:

برای فهم بهتر متن قبل از خوانش آن توصیه میشود فیلم سینمایی اینسپشن به کارگردانی کریستوفر نولان را تماشا کنید.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۰۹
مسیح

حافظه کوتاه مدتم به طور کلی از بین رفته

به طوری که در سفر اخیر چندین و چند بار گوشی تلفن همراهم محکم از فواصل مختلف به زمین می افتاد چون یادم رفته او را چند لحظه پیش روی پایم یا جای دیگر گذاشته بودم و تا بلند میشدم گوشی ول میشد کف آسفالت یا خاک یا هرجای دیگر

موقع راه رفتن اصلا حواسم به اطراف نیست و در همین چند روز اخیر و ماه های اخیر برخورد های شدید با عابران پیاده، نیمکت ها، اپن اشپزخانه، میز کلاس در دانشگاه، چهارچوب کناری در و میزهای محل کار داشتم.

دوستانی که از دور وقایع را دیده اند چندبار گفته وقت راه رفتن اصلا تعادل نداری و معلوم نیست دقیقا به چه چیزی فکر میکنی و کجا سیر میکنی

آدرس ها به شدت در ذهنم به هم ریخته شده اند جوری که مسیر هایی را که الان حداقل سه سال است بی وقفه میروم را چپ و راست اشتباه میروم، چند شب پیش وقتی جلو افتاده بودم برای مسیری مشخص، اینقدر چپ و راست ها را اشتباه رفتم تا صدای دوستم درآمد که بابا چرا اینقدر گیج میزنی..

چند وقت پیش وقتی خبر شهادت ابوذر را پشت گوشی در کلاس به من دادند همینطور در چهارچوب در کلاس چندین دقیقه به زمین خیره شده بودم و زل میزدم تا جایی که صدای یکی از اعضای کلاس درآمد که آقای فلانی طوری شده؟

کمی تحمل صبر در برابر شرایط بد محیطی را از دست داده ام و به نوعی کم طاقت شده ام.


فشار وحشتناکی که چندین وقت است بر روی این جشم و روح حمل میشود اینقدری زیاد است که احتمال می دهم یکی از همین شب های پیش رو قبل از باز شدن دوباره پلکم برای ملاقات روشنایی نور روز، تمام شوم.

مثل پت پت های شمعی که شعله اش نزدیک به موم آخر شمع شده.

چند وقتی است به دنبال یک پزشک میگردم تا فرآیند سکته ها را برای توضیح دهد مثل: مغزی، قلبی و ...

باید جالب باشد

او هم باید یک دفعه ای باشد.







پ ن:

یک دفعه ای تمام شدن خیلی وحشت آور است

خیلی غافل یر کننده است

وقتی آدم حتی وقت نکند پلک هایش را بار دیگر ببندد

یا اینکه بار دیگر حتی برای لحظه ای بازشان کند.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۳۹
مسیح

ما به سفر پشت کوه ها رفتیم

ما پشت کوهی هارا دیدیم

ما دیدیم که چگونه میتوان پشت کوه ها زندگی کرد

ما زمزمه جویبارها را شنیدیم

ما صفای مردم پشت کوه را دیدیم

ما بر سر سفره بی ریای سید نشستیم

ما از پرتغال های خوش عطر آقا برات خوردیم

ما نطق های انقلابی مردمان پشت کوه را شنیدیم

ما مادری را دیدیم بر بلندای کوه ها که پسری داشت

مفقود الاثر

ما فهمیدیم که مردم شهر پشت کوه ها را نمیبیند

و در منطق بشر دوپای عافیت دیده

هر آن چیزی که نادیدنیست اصلا نیست

ولی ما

پشت کوه ها را دیدیم

و حالا که دیده ایم

نمیتوانیم انکار کنیم...





#پشت_کوه_ها

جایی میان ابرها

بهمن94





پ ن:

زیر پوست انقلاب...

پ ن:

جایی که هنوز خان ها نرفتند فقط کت شلوار پوش شدند...

پ ن:

مردمی پشت کوه های غفلت ما گرفتار برف و بوران فراموشی میشوند...

پ ن:

#پشت_کوهی_ها

پ ن:

این انقلاب برای پا برهنگان است...

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۰۳
مسیح




شب آخر وقتی داشتم از پادگاه قلعه مرغی فرار میکردم

تیمسار سیاحی در حین پک زدن به سیگار برگش من را روی لبه دیوار پادگان دید

سعی نکرد تا ایست بکشد و سربازان را صدا کند و یا حتی با گلوله مرا بزند

همینطور که روی صندلی لم داده بود سیگارش را از دهان خارج کرد و با صدای بلند گفت:

برو ولی وقتی که آبا از آسیاب بیفته پوست از سر همتون میکنم!

من هم گفتم:

باش تا برسه اون روز تیمسار

بعد از روی دیوار پایین پریدم و تا خود خانه دویدم.

توی روزهای پر التهاب بهمن، سرباز فراری ها و کهنه سربازهای ارتش را روی هوا میزدند.

مردم عادی کار با اسلحه و نظامی گری را بلد نبودند و همین باعث میشد تلفات ما بیشتر شود و بر تعداد آدم هایی که سرنوشتشان نامعلوم میشد اضافه شود.

من به بچه های همافر جدا شده از ارتش پیوسته بودم و به همراه آن ها درگیری های اصلی خیابانی را هدایت میکردیم.

عصر رو شانزدهم وقتی که داشتم حوالی خیابان انقلاب گشت میزدم توده ی خشمگینی از جمعیت را دیدم که با سنگ و چوب به جان یک ماشین اخرین مدل افتاده بودند.

جلو رفتم که هم از ادامه کار منصرفشان کنم و هم صاحب نگون بخت آن ماشین را نجات دهم.

جمعیت را کنار زدم و چشمان وحشت زده و رنگ سفید تیمسار سیاحی را دیدم.

توی ماشین پاهایش قفل کرده بود و بدون اینکه کوچک ترین حرکتی کند یا حرفی بزند روی صندلی ماشین میخکوب شده بود.

کمی مردم را دور کردم و بعد به سمت ماشین رفتم.

درب ماشین را باز کردم و او را از ماشین بیرون کشیدم.

هنوز با همان چشم های وحشت زده داشت به من نگاه میکرد, بعد ارام جوری که حتی نمیشد حرکت لبهایش را دید در گوشم گفت:

من رو از این مهلکه نجات بده, منم قول میدم قضیه فرارت رو ندید بگیرم, قول میدم.

ناغافل زدم زیر خنده و گفتم:

تیمسار، آبا از آسیاب افتاده

مردم دارن پوست از سر حکومت میکنن

شماهم کلاهتو بردار خودتو آماده کن

رنگش سفید تر شد و چند لحظه بعد روی دستان من غش کرد.




دیوید برنت

خیابان های تهران

بهمن57








پ ن:

انقلاب را به پابرهنگان باز گردانیم...

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۱۹
مسیح

مایی که تحمل لمس داغی دسته های یک قابلمه را نداریم


چطور آتش جهنم را به رویارویی میخوانیم؟






پ ن:

چه حساب و کتاب سختی خواهیم داشت...

۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۲
مسیح



برداشت اول: سنگری با چهار سرباز:


از صبح 10بهمن تا روز22 سعید کف خیابان بود.

کارش را از دادن لقمه های نان و سبزی عصمت خانوم به دست بچه های پشت سنگر توی خیابان ها شروع کرد تا اینکه خیلی زود خودش هم شد یکی از همان بچه های پشت سنگر.

سنگر سعید و دوستانش حاشیه سمت راست میدان فردوسی توی خیابان اصلی بود.

موقعیتش خیلی آتشی نبود خیلی هم امن نبود.

این را از روی تعداد سوراخ های ایجاد شده بر گونی های سنگری میشد تشخیص داد.

ظهر 14 سعید سنگر را به دنبال اشاره آقا حشمت همسر عصمت خانوم که بعد از ارتقای سعید شده بود نان رسان بچه ها ترک کرد تا به آن سمت خیابان برود.

سر پایین و خم شده، سریع خودش را به آن سمت میدان رساند تا سهمیه خودش و بچه هارا بگیرد.

کمی گرم صحبت با آقا حشمت شد که ناگهان صدای بلند تیربار روی تانک ضد شورش ارتش درآمد.

سعید رد تانک را ناخود آگاه تا سنگر خودشان دنبال کرد و در دنباله رد روی زمین دو پیکر غرق خون دید و یک نفر دیگر که تکیه به سنگر دستش را روی شکمش فشار میداد.



برداشت دوم: سنگری با یک سرباز:


با تلاش بچه های کمیته انقلاب تانک ضد شورش دست بچه های خودی افتاد. کاشف به عمل آمده بود که پشتیبانی نیروهای حامی تانک از ارتش قطع شده بود اما خود راننده و سرنشینان متوجه نشده بودند همین کار بچه ها را راحت کرد.

همین که سر نشینان تانک را خارج کردند سعید گلندن ژسه را کشید و نشان نرفته یک تیر به سوی آنها شلیک کرد.

تیر با اندکی اختلاف به بدنه تانک برخورد کرد.

قبل از شلیک دوم آقا حشمت چند نفر دیگر از نیروهای مردمی دست های سعید را گرفتند تا اسلحه را از دستش بیرون بکشند. اما تلاششان بی فایده بود.

صحنه پیکر بچه ها پشت سنگر از ذهن سعید بیرون نمیرفت.

سعید فریاد میزد:

ولم کنید...مگه ندیدی چطور مثل برگ خزون بچه ها رو ریخت زمین!!!

آقا حشمت هم داد میزد:

مگه هرکاری اونا با ما کردن رو باید تلافی کنیم!!



دیوید بارنت

بهمن57

تهران






پ ن:

داستان تخیلیست..

پ ن:

جای ما آن روزها خالی...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح