icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

_شما جناب آقای؟

+بیژن مرتضوی..هه هه

(صدای خنده بچه ها توی صف)

_بخند, دهنمکی چهار تا صف اونور تر به حساب اعمالش میرسن, شماهم اینجا من به حسابت میرسم

+خیلی خوب..خیلی خوب..کامران هویدا

_محل شهادت؟

+ما بچه های عملیات رمضانیم...پاستگاه زید

(یکی از بچه ها از ته صف: ایول بچه های پاستگاه زید...جونم)

_شلوغ نکن آقا...تا الان کجا بودی؟

+خود پاسگاه بودیم با بچه ها..مهر خروج نخورده بودیم

_نوع شهادت؟

+روضه رو باز نکن دیگه قربونت برم...

_ببین این لیست رو میبینی کلش باید پر بشه و الا چند سال تو صف میمونید

+اعصاب نداریا!...پشت خاکریز خیز گرفته بودم...خمپاره نشست رو سرم

(همه بی سرا)

_سر و صدا نکنید آقا..

+جناب این نحوه شهادت ما چند امتیاز داره تو اون لیست؟

_من مسئول امتیازا نیستم، من فقط ثبت میکنم

+دکی..ما فکر میکردیم از این کاغذ بازیا بنباد شهید فقط داره, اینجا بنیاد شهیدش گیر تره..

_مفقود بودی یا معلوم؟

+با اجازتون بیست سال مفقود بودیم ،چند سال آخر معلوم

_همراهم داری؟

+اگر شما اجازه بفرمایید..

_کیا هستن؟

+مادرم,پدرم,همسرم,بچه هام,...

_چه خبره؟؟

+آقا بخیلی مگه شما؟ وعده الهی، عجب گیری کردیما

_فرمت دیگه تقریبا تکمیله، میمونه چنتا ناقصی که اونم از بالا پیام دادن گفتن حله

+ای قربون اون بالا برم...اجازه هست بریم داخل جناب فرشته؟؟

_بفرمایید...خوش آمدید

+مااامان,بابا, بچه ها بیایید!!

(بعدی)

_شما جناب آقای؟...







پ ن:

حساب و کتاب سختی داریم

حساب و کتاب راحتی دارن..

پ ن:

شفاعت میکنن

پ ن:

شهادت..

۴ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۲
مسیح


آمریکایی ها دکترین استراتژیکی دارند که برای تامین آن مجبور به ساخت ابزار هایی شدند.
مثل ناو هواپیمابر،ناو هایی که اوج اقتدار و عظمت آن ها حساب میشوند و وظیفه دارند برای جنگنده های متخاصمشان یک باند سیار باشند و هر گاه که اراده کردند در نزدیک ترین نقطه به هدف آماده درگیری شوند.
انقلاب اسلامی اما دکترین دیگری داشت.
دکترینی که نیاز نداشت برای سفر به نقطه ای ،از خانه اش چیزی با خودش ببرد.
استراتژی که برای ورود به محدوده ای نیاز به خون و خون ریزی نداشت.
ابزار تامین کننده این دکترین (ناو های انسان پرور) بودند.
ناو انسان پرور میتوانست با فاصله ى چند هزار کلیومتری از هدف یعنی در منطقه سکونت خودش نیروهایی را برای اجرای استراتژیشان پرورش بدهد.
گاه یک ناو انسان پرور میتوانست از اتاق کوچکی در جماران تا مرزهای آفریقا و آمریکا و اروپا نیرو پیاده کند.
بعدها با پیشرفت این دکترین و گسترده شدن جبهه ، انقلاب اسلامی برای تسریع روند خود ناوچه های انسان پرور را به میدان نبرد اعزام کرد.
ناوچه هایی که با یک چمدان از کشور مورد نظر به مقصد میرفتند و در عرض مدت کوتاهی حجم انبوهی نیرو را بدون انداخت حتی یک تیر به دست می آوردند.
ناوچه هایی که حتی بعد از بین رفتنشان نه تنها از کار باز نمی ایستند بلکه به حداکثر بهره وری میرسند.
حالا انقلاب حجم عظیمی از ناوچه های خود را به جبهه نبرد آورده, ناوچه هایی که گستره عملکردشان به اندازه کره زمین است و هر لحظه بر تعداد سربازان آرمان های انقلاب می افزایند.
امروز روز ناو انسان پرور ،هنوز در حسینیه امام خمینی در حال پیاده کردن نیروست.
و در آخر لازم است گفته شود که هدایت و فرماندهی این ناوها و ناوچه ها به دست وجود صاحب الزمان است.







پ ن:
تصویر بالا تصویر چند ناوچه انسان پرور است که همگی شهید شدند.
پ ن:
این چه بزمی است که در سوریه برپا شده است..
پ ن:
اینک انقلاب اسلامی..
پ ن:
#ناوچه_انسان_پرور

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۴۳
مسیح



_بیا..بیا...یکم اینور تر..بیا...

+کی بیاد؟

_باریکلا..بیا..بیا..کلی دونست اینجا بیا..

+الو.. میگم کی بیاد؟

_عه...ساکت دو دقیقه دیگه...الان میپرونیش...

+چی رو میپرونم؟؟!

_بابا مگه نمیبینی یاکریم رو...داره میره پیش اصغر...کارش دارم باید بیاد اینجا...بیا بیا آماشالا...

اصغر: مگه بخیلی مجتبی خب چیکارش داری بزار بیاد دیگه...

_هییسسسس...میپره الان...بپره پا میشم حال همتونو جا میارما!

بیا...بیا..

+مشکوک میزنی مجتبی..پیام چی..

_برای مادرمه...بیا...بیا...

+چی میخوای بهش بگی؟

_یه پیغام میخوام بهش بدم...بیا..بیا

+میخوای بری؟

_بیا..داری خوب میای...آفرین...

+با توام میخوای بری؟؟

اصغر: مجتبی چی میگه رحیم، میخوای بری؟

(صدای بال زدن ناگهانی کبوتر....)

_عههههه...پرید..پرید!! خیالتون راحت شد؟؟

+با توام میگم میخوای بری؟

_رفتن چی؟؟ میخواستم یه رونما بدم مادرم...

+خیر باشه چطور؟

_دیشب تو هیات مادرم آقا رو به حق پسرش قسم داده که من رو پیدا کنه، صبحی هم از بالا دستور رسیده بار و بندیلم رو جمع کنم کم کم آماده بشم...

+قربون کریمی ارباب...واجب شد این شب جمعه ای اگر اذن دادن یه ماچ از صورتش بکنم..

_اره والا..حاج خانوم بلاخره کار خودش رو کرد...داشتم میرفتم گفتم مادر دارم میرم بر نمیگردما! حاج خانومم گفت مگه دست خودته...

+حالا یا کریم چی میگه؟

_داستانش طولانی حالا دو دقیقه ساکت میشی من کارمو بکنم؟

اصغر : بیا...بیا...بیا ماشالا...

_اصغر دوباره شروع نکنا..

اصغر: بخیلی مگه؟ من میخوام به زنم پیام بدم...

_یا کریم مال من...تو با گنجشکا پیام بده...

(صدای خنده قطعه....)




پ ن:

روضه های شب های محرم برای مادران شهدا جلوه ای دیگر دارد...

پ ن:

التماس دعا...

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۴۰
مسیح



_برای کسی گلوله هم مونده؟

+نه حاجی نمونده...
_
نارنجک چی؟
+
نه قربونت...
_
آرپی جی هم که...
+
نداریم
_
ده بار گفتم اسراف نکنید, الان وقت این بریز بپاچا نبود..
+
حاجی گیر اوردی ماروآ، کلا نفری دوتا خشاب بود...تو این سه روز هم هر روز پنج تا تیر زدیم همش
(تق...تق...تق)
_
کی زد؟
+
حاجی من بودم..اومدم چک کنم خشاب رو دو سه تا تهش بود..
+
حاج ابراهیم با این وضع اینا میفهمن هیچی تو دست و بالمون نمونده, الاناس که بکشن جلو...چیکار کنیم؟؟
_
اینجور که معلومه امسال محرم رو نمیبینیم...
+
آخ گفتی حاج ابرام..بچه ها الان سه روز تشنن...چه عروسی بشه امروز
_
چه دومادایی...همه نور بالا...
(صدای همهمه بچه ها)
+
حاجی جون بگم ماشالا دم بگیره؟
_
شد یه بار تصمیم درست رو خودت بگیری؟
+
ای بابا بیا و خوبی کن...ماشالااااا پاشو بنداز بیرون اون صدا قشنگه رو...
ماشالا: ای شاه بی سر السلام....خونین حنجر السلام...عریان پیکر السلام....السلام...شاه السلام...ای...
(صدای ماشالا با گلوله مستقیم تانک خاموش میشود بچه ها ادامه دم را زمزمه میکنند)
ای دین ما مدیون تو....لیلی ها مجنون تو...خون هر رزمنده ای...روشن از...گرمیه خون تو...
(پهنه کانال را خمپاره ها بغل میکنند, از حلقه سینه زن ها هر لحظه سینه زنی کم میشود ابراهیم هادی و بچه ها اما دم را رها نمیکنند حتی زمانی که بعثی ها رو دیواره کانال میرسند, صداها آرام آرام کم میشود, و صدای سینه زدن میل به صفر میکند, کانال کمیل بعد چند روز مقاومت آشغال میشود...)


کانال کمیل
عرفه93

 

 


پ ن:
هیأت بچه های کانال کمیل حتی تا سالها بعد از جنگ هم ادامه داشت و میهمان های جدیدش بچه های تفحص بودند.آنقدر مهمان گرفت تا بلاخره یک روز قید تفحص درون خاکش را زدند...ابراهیم هادی و بچه هاهم ماندند در تکیه کانال کمیل.
پ ن:
متن ناچیز است اما همین ناچیز تقدیم به روح جاویدان سردار همدانی
پ ن:
شاید یک روز هم بلبلی پیدا شد تا در وصف ما سرود شهادت بگوید
خدا را چه دیدی؟

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۴۱
مسیح

_مامان...ماماان

+(سکوت)
_مامان جان...خانومی
+چی...چ...چی شده؟عه حسین مادر تویی؟
_خودمم..اینجا چرا خوابیدی مامان گل؟
+خواب نه خواب نبودم یه دقه دراز کشیده بودم چرت زدم..خواب چی چیه مادر...
_پاشو..پاشو ببرمت تا خونه..خسته ای
+نه مادر خونه چه خبره؟ کار دارم اینجا زندگی رو خاک گرفته...طاهره هم نیومده امروز به سجادم باید برسم..نمیدونم چرا خواب برد...
_چهارتا سنگ و یک چهار چوب آلمنیومی شده زندگیت؟
+زندگی شاخ و دم نداره مادر,جایی که تو باشی روح آقات خدا بیامرزم باشه زندگی منه
_کجاست اون ملیحه خانمی که سرویس بلورش ده تا گنجه میخواست؟
+اینهاش روبروت نشسته...
_پاشو برو مادر من اینقدرم هر هفته این راه دور و دراز رو نیا تا اینجا, پیش بچه ها انگشت نما شدم بهم میگن بچه ننه!
+بچه ننه؟ کی گفته؟ سجاد طاهره گفته یا سعید اعظم خانم؟ همه این بچه گنده ها بچه ننن, حالا اینکه طاهره خانم دیگه پا نداره بیاد دلیل نمیشه..منکه سراغ سجاد میرم الان گوششو میپیچم صبر کن
_عه مامان چیزی بهش نگیا!
+باشه...
_بزار منم اینجا راحت باشم, دلم هزار راه میره تا بیای و برگردی نیا دیگه...
+اون موقعی که میرفتی گفتم نرو؟
_(سکوت)
+گفتم دلم هزار راه میره نرو؟
_(سکوت)
+خب جواب بده دیگه!
_خاک پاتم من تسلیم...
+آفرین..حالا شد..حالاهم برو پیش دوستات بزار به کارم برسم

 

 




پ ن:

آن ها میبینند ولی ما کوریم

پ ن:

ما کوریم ولی ادعای بینایی میکنیم

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۰۱:۳۲
مسیح

(صبح حوالی ساعت3/نزدیک به جبهه بیت المقدس/توجیه قبل عملیات)


_
اسلحه هاتون رو چک کنید!
هر نفر سه خشاب
هر خشاب سی گلوله
هرکی با خشاب پر پرگرده حق الناس کرده!
نیت کن
ماشه رو بچکون
هرکی واضح و درست شنید چی گفتم صلوات بفرسته!

+الهم صل علی محمد و آل محمد

(در صدای صلوات فرستادن بچه ها یک نفر به رسم عادت و عجل فرجهم را نیز میگوید که با خنده جمعیت و واکنش فرمانده روبرو میشود) :

_
آقا دیگه اومدن
برا سلامتیشون دعا کنید...

 

 

 


پ ن:
اگر خشاب هایمان آن دنیا در محضر خداوند هنوز پر باشد, ضرر میکنیم.

۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۳ مهر ۹۴ ، ۰۱:۴۲
مسیح





_سلام حاج خانوم
+بسم الله الرحمان...
_چرا تنها نشستی مادر؟
+یس والقران...
_یک مادری تو سن شما چرا تنها باید بیاد اینجا؟
+انک لمن مرسلین...
_پسر نداری این موقع ها عصای دست باشه؟
+تنزیل العزیز الرحیم...
_پسر داشته باشی و نیومده باشه با شما که دیگه حاشا به غیرتش!
+لقد الحق القول علی...
_واقعا آدم پسر بزرگ کنه و...
+لا اله الا الله...اگر گذاشتی یک سوره بخونم..خسته نمیشی اینقدر منو اذیت میکنی!
_ای قربون عصبانی شدنت برم من! یک هفتس منتظرم بیای عصبانی شی برام, اگر یکی هم زیر گوشم بزنی دیگه عالی میشه!
+اگر دستم بهت میرسید میدونستم چیکار کنم باهات
_قربون دستات بشم که پینه بسته...صدبار گفتم تو این سرما آب نریز رو این سنگ
+بی خود,اون موقش هم نمی ذاشتم از زیر لیفم فرار کنی...
_آخ مامان دلم لک زده برا اون روزا...
+پس کی منم میبری؟
_قربونت برم من, دنبال کاراتم, شما هم تحمل کن مثل بابا...
+دیگه سخت شده, توان ندارم,کل هفته رو میخوابم که نا داشته باشم پنجشنبه رو بیام پیشت, خونه هم که بدون شما دوتا صفا نداره...
_دنبال کاراتم مامان جون, تو نمیرم تا شما نیای...حالا واقعا این پسر بی غیرتت کجاس کمکت کنه!
+بر شیطون لعنت برو تا بلند نشدم...








پ ن:
در دوره ای زیست میکنیم که گاه باید ذره ذره آب شویم تا تجربه بعضی ها باشیم.

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۴ ، ۱۴:۲۰
مسیح

من مجبورم که به سیکل ناقص نظام آموزشی تن بدهم

و خودم را اسماعیل وار برای گرفتن کوفتی جنسی به نام مدرک زیر تیغ کند نظام آموزشی قربانی کنم

ذره ذره در هر دوره اش زجر بکشم

اندک اندک آب شوم

پیری اندیشه زود رس بگیرم

و آخر

لیسانسم حکم پشمک حاج عبدلله را داشته باشد

و حالا بدوم دنبال ارشد

ارشدی که تا بتوانم بگیرمش

او هم حکم پشمک حاج عبدلله را پیدا کند

و این دور تا تا لحظه رفتن جان از بدن ادامه پیدا کند...


اینجانب

ممیز

به خداوندی خدا قسم

مصوبین پدید آمدن این نظام اموزشی آدم کش و همینطور تنبلی افراد دیگر برای اصلاح آن را

حلال نمیکنم









 پ ن:

هیچ چیزی از دانشگاه به من اضافه نشد، این یعنی چهار سال زندگیم پر!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۴ ، ۰۰:۴۹
مسیح

عزت الله با یک ترم نصفه و نیمه دکتری که در دانشگاه شیراز خوانده بود خودش را به خط رسانده بود
همه چیز را آکادمیک میدانست و پانسمان را هم روی ماکت ها انجام داده بود


_آخخ وایی برادر بهیاار برادر بهیاار
+بله بله صداتو بیار پایین برادر من زشته بابا
_جان عزیزت بیا منو از دست این نجات بده, از دست عراقیا زنده نیومدم بیرون این منو بکشه
+چی شده مگه, خودت رو کنترل کن چهارتا زخمه سطحی دیگه
_چهار تا زخم سطحی بود!! با این کاری که این برادرمون داره میکنه داره عمقی میشه


_چیکار میکنی عزت؟
+هیچی بردار محل زخم رو باید محکم بست تا بعدا بهش رسیدگی بشه, منم همین کار رو میکنم
_بزار ببینم, قربونت برم تو کتاب نوشتن محکم نگفتن گره کور,حق داره بنده خدا


عزت الله نم نم کار را عملی یاد گرفته بود, آنقدری که معروف شده بود به سر هم بند, بچه های لشکر امام حسین که عزت الله بهیارشان بود میگفتند:
عزت خوراکش دست و پای قطعیه جوری سرهم میکنه که یه نوش رو تحویلت میده!
راست میگفتند عزت توی خط مقدم دکتری عملی سرهم بندی گرفته بود.


همه این داستان را بچه های معراج وقتی که داشتند پاره های پیکر عزت الله را برای دیدار خانواده اش سر هم میکردند میگفتند.








پ ن:

داستان تخیلیست...

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۵۶
مسیح

برای یک مستند گزارشی رفته بودیم دوکوهه

و محسن یکی از سوژه ها شده بود


+
برادر این کارتون تموم نشد؟
_
تموم میشه عزیز اقا مهدی نور را رو تنظیم کنه درست میشه,, بده چپ بده چپ رو صورتش...
+
ای خدا هدایتت کنه این همه نور رو نزن تو صورت من
_
چقدر غر میزنی برادر صبر کن دیگه
+
من پوستم حساس به این همه نور لک میزنه نکن برادر
_
دکی تو فردا داری میری خط مقدم زیر افتاب زل جنوب, به این نورای ما گیر میدی؟
+اونجا مجبورم,اینجا مجبور نیستم که..
_
دندون رو جیگر بزار تموم شد,, بده بالا یکم نور رو


فردا آن روز صورت محسن یکی دوتا لک بزرگ گذاشته بود وقتی داشت میرفت سوار کامیون شود نگاه معنا داری کرد و گفت:
خیالت راحت شد؟ با این قیافه برم دست بوس آقا
گفتم:
اخوی فاز گرفتی در حد اعلاها! شما برو دست بوس اقا،من میفرستم بچه هارو گیریمت کنند.

لبخند ریزی زد و رفت
خبر پاتک سنگین بعثی ها که رسید سریع با یک لنکروز و دوربین راهی خط شدیم تا بلکن چیزی از این اتفاق ضبط کنیم.
از حدود دویصد سیصدمتری محل پاتک دیگر نمیشد نزدیک تر رفت
عراق دشت را گرفت بود زیر آتش توپ و اجازه برگرداندن بچه ها را نمیداد
دوربین را از مهدی گرفتم
تنها کاری که میشد کرد همین بود,شروع کردم تا جایی که میتوانستم از پیکر بچه ها فیلم گرفتم تا حداقل بعدها بچه ها گردان،آمار پیکر ها را داشته باشند
از روی پیکر شهیدی دوربین را رد کردم روی صورت دیگر،رینگ فکوس را کشیدم و تصویر واضح شد
محسن بود
توی دشت طاق واز افتاده بود و صورتش زیر آفتاب دوازده ظهر رو به آسمان بود, از شدت نور (اور) شده بود.
خبری از دست گل های دیشب ما روی صورتش نبود
یک دست سفید
انگار برای آفیش شدن پیش آقا،گریمش کرده بودند...

 




 



پ ن:
داستان تخیلیست 

۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۱۰
مسیح