icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است
داخل رینگی روزهای آخر فروردین آفتاب عمود!

دراز کشیده بودم

اختلاف دمای رینگی ها در جنوب با بیرون زیاد است، یعنی رینگی ها به خاطر شکل گردشان فضای خنک تری دارند

یک دفعه یک صدایی را شنیدم که میگوید:

پاشو!

پاشو بهت میگم!

گفتم:

مصطفی بزار بخوابم جان بچت، من خادم نیستم که کارم هنریه باید تمرکز داشته باشم!

مصطفی گفت:

پاشو بهت میگم،از صبح تا حالا نه کار هنری کردی نه بیل زدی! تا سه میشمرم بعد هرچی اینجا دم دستم باشه پرت میکنم تو سر و صورتت!

گفتم:

اصن تا هزار بشمر! جان مصطفی راه نداره، پرتشون کن!

پیش خودم حساب کردم و گفتم در خوش بینانه ترین حالت ممکن تنها خودم در رینگی هستم و کفش من هم یک کفش معمولی است، اگرم دسته بالا حساب کنیم چند دمپایی هم کنارش وجود دارد که آن هاهم روی هم رفته دردی ندارند، پس به تحملش می ارزد!

مصطفی شروع کرد به شمردن:

یـــــــــــک

دووو

ســـــه


بعد از سه، چند صدم ثانیه بعد، بعد از اصابت اولین شئ پی به اشتباه محاسباتیم بردم

من به چند نکته توجه نکرده بودم

1. پوتین های امریکایی و خوش دست، پای خود مصطفی!

2.پوتین های با کیفیت و محکم پای مرتضی که پشت مصطفی بود و من ندیده بودمش

3.پوتین های تر و تمییز و با کیفیت بچه های خادم مستقر در پارکینگ که حالا شیفتشان تمام شده بود و برگشته بودند رینگی بقل برای استراحت


هر کدام از این نکات بعد از اصابت یک پوتین با کیفیت خوش دست به سر و کله ام به ذهنم خطور میکرد...







پ ن:

خاطرات جبهه سوسول ها

پ ن:

گاهی اشتباه محاسباتی مساویست با مرگ!

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۳
مسیح
استاد کار کلاسی سپرده بود به ما
یک گزارش
با مصاحبه و تحقیق و پیگیری و این مسایل دیگر
و وقتی میگفت انجامش دهید یک نگاهش هم به من بود، منی که تا قبل از آن کلی کار دیگر را تحویل نداده بودم
من هم بعد از کلی کلانجار رفتن با خودم یک نصفه شبی دست به قلم شدم و تا یک ساعت بعدش یک گزارش آماده کردم
صفر تا صد برگرفته از تخیل
از خودم مصاحبه گرفتم
در ذهنم با دوشخصیت دبگر هم کلام شدم
در بازار تهران قدم زدم
و دست آخر نتیجه گرفتم
و گزارش را به ایمل استاد سند کردم
فردایش
استاد گفت گزارشت را بخوان ببینم چه کرده ای
خواندم
استاد در حد تیم ملی تحویل گرفت و خوشش آمد و غیره..
دست آخر گفت
چند نکته دیگر میگویم اضافه کن بده برفستیم برای چاپ!
اتفاقا بعد از خواندن گزارش بحث سنگینی هم پیرامون شخصیت های گزارش در کلاس شکل گرفت که یکی از آن شخصیت ها هم خودم بودم
من هم سکوت کرده بودم ریز ریز در خودم قهقهه میزدم (البته نه در این حد)

حالا شما بگویید
من در این لحظه تاریخی چه کنم؟

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۳۳
مسیح
در شب خواسته ها
تنها و تنها
عاقبت به خیری میخواهم
برای خودم
برای شما
برای آنها
که هر چه میخواهیم و میخواهید
در عاقبت به خیری است
عاقبت به خیری






پ ن:
الهم الرزقنا توفیق جهاد فی سبیلک
پ ن:
الهم الرزقنا توفیق شهاده
۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۲۷
مسیح



گاهی وقتها #گناه مثل همان ماهی چموش و بدقلقیست که اگر توی تور اعمالت بیفتد آن قدر تقلا میکند تا آخر تورت را پاره کند
تور هم که پاره شود همه ماهی ها میروند
حالا چه چند ماهی توی تورت باشد
چه چند ده هزار
همه اش را فراری میدهد
حالا این میشود مثال ما






فرح آباد
دریای خزر
فروردین1394






پ ن:
بعضی هامان خیلی حیفیم
حیف
راه های عبادت را خیلی خوب بلدیم
دعاهارا
ذکرهارا
فلان ها و بیسارها را
خوب هم انجامشان میدهیم
اما یکسری کارهایمان یکدفعه میزند زیر تمام این اعمال
مثلا یکیش همین دقت نکردن در روابط با نامحرم که گاهی در نظرمان خیلی عادی جلوه میکند
یا مثلا مثال دیگرش بی محلی به پدر و مادر که آن هم خیلی عادی در نظرمان جلوه میکند

 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۴۶
مسیح

بخشی از یک کار دانشگاهی

و لعنت به تکالیف دانشگاهی!


 

شما این دفتر ها را از کجا میشناسید؟

_من با این دفتر ها زندگی کردم، کارم از شناخت گذشته! (خنده)

چطور میشناسید؟ این دفتر ها برای بیش از بیست سال پیش است، آن موقع به دنیا هم نیامده بودید؟

_بله آن موقع به دنیا نیامده بودم، ولی من یک خواهر و یک برادر دهه پنجاهی و شصتی دارم که به خاطر آن ها یک گوشه از کمد خانه تبدیل شده بود به انبار دفتر، ضمن اینکه پدرم هم از کارکنان نهضت سواد آموزی بود و همیشه برایشان دفتر می آورد. این شد که ما ماندیم و یک میراث خود نخواسته! (خنده)

خب شما با این میراث چه کردید؟

_هیچی، تا اوایل دوران دبیرستان این میراث همراه من بود

یعنی از این دفتر ها استفاده میکردید؟

_بله، ما شا الله اینقدر زیاد بود که کاملا نیاز من را پشتیبانی میکرد، از هشتاد برگ تا صد برگ در رنگ های مختلف زرد و آبی و قرمز، کمتر کسی باورش میشد ولی خب من استفاده میکردم

همکلاسی ها چطور برخورد میکردند؟

_طور خاصی برخورد نمیکردند، بجه های هم سن و سال ما هم زیاد اهل این داستان های دفتر خریدن و غیره نبودند، ولی یک بار سر کلاس دبیرستان یک اتفاقی افتاد که تازه فهمیدم چه گنجینه ای در دست دارم!

چه اتفاقی؟ میتوانید بگویید؟

بله، یکبار سر یکی از همین کلاس های دبیرستان در حال جزوه نوشتن بودم که دبیر از سر کلاس قدم زنان داشت مسیر کلاس را میرفت توی مسیر برگشت یکدفعه چشمش به دفتر ما خورد انگار برق سه فاز پرانده باشد گفت: محمد این را از کجا آوردی؟ این برای زمان کودکی من است!!  بعدش ماهم چند دقیقه داشتیم توضیح میدادیم همین چیزهایی که به شما گفتیم!





پ ن:

مثلا گزارش واقعیست و من از ذهن متخیلم ایجادش نکرده ام!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۱۳
مسیح
b r t/شب/مسیر ولیعصر

(صدای زنگ گوشی بیست و شیش دو صفر)
مردی با سنی حدود پنجاه سال و لباسی مندرس اما تر و تمیز و گونی به دست که رو بروی من نشسته با صدای زنگ موبایل از جا میپرد و جواب نفر پشت خطی را میدهد: (با لهجه ای نزدیک افغانی)
سلام علیکم
خوبم خوبم
الحمدلله
چی؟
چی گفتی؟
آهان
باشد باشد
صبح زنگ میزنم هماهنگ کند امشب میرزید
گفتم که صبح هماهنگ میکنیم
باشد باشد
صبح صبح
من زنگ میزنم
باشد باشد
خدافط خدافط

تلفن را قطع میکند و چشمش را میدوزد به پنجره و بیرون را نگاه میکند، اتوبوس توقف ناگهانی میکند و راننده داد میزند:
پله اول نبود؟؟
اتوبوس با تکان دیگری به مسیر ادامه میدهد.

(صدای زنگ گوشی بیست و شش دو صفر)
مرد دوباره گوشی را بر میدارد:
الو
الو الو..
سلام
بگو
خب منکه گفتم فردا هماهنگ میکنیم
امشب نمی شود
تازه اگر بریزد کلی طول میکشد تا جور شود
مگر نمی فهمی!!
بابا میگویم فردا
مصیبت!
چی؟؟
چه میگویی؟؟؟
مگر میشود؟
قول داده!
یک جو مردیت ندارد!؟
من قول این پول را دادم به ده نفر!
برای چه نریخته؟؟
ای خانش خراب

گوشی را قطع میکند

اتوبوس دوباره تکانی دیگر میخورد، راننده داد میزند:
دمشق!دمشق نبود؟؟
با تکانی دیگر دوباره راه می افتد

مرد باز نگاهش به پنجره اتوبوس است اما این بار دیگر آرام نیست، گوشی را مدام از این دست به آن دست میکند و هی به صفحه نمایش گر کوچکش نگاه میکند، مدام در ذهنش احتمال به وقوع پیوست یک زنگ دیگر را مرور میکند و دلش میریزد نا امیدانه به گوشی نگاه میکند

(صدای زنگ گوشی بیست و شش دو صفر)
مرد نگاهی به گوشی میکند، سرش را تکان میدهد، کمی مکث میکند و با نامیدی دکمه سبز(کال) را میزند:
الو
ای بمیری مصیبت!
مصیبت!
بی پدر و مادر گفتم فردا خبر میدهم!
خب تو که میدانی او نامرد نریخته پول را!
ای گور به گور بشوی!
خب شعور داشته باش!
ببین تو یک ______
یک_____
خدا به زمینت بزند!

گوشی را قطع میکند

بغض گلویش را میگیرد، و چند نفس عمیق میکشد و آه سردی بیرون میدهد
مدام به گوشی نگاه میکند
آن هیبت مردانه حالا چشمانش پر اشک شده،  سرش را تکان میدهد و به بیرون نگاه میکند
مدام زیر لبش زمزمه میکند
دوباره نگاه به گوشی
آه سرد
نفس عمیق

اتوبوس دوباره تکانی میخورد و راننده داد میزند:
میدون ولیعصر! نبود!!

مرد از صندلی آرام و دست به میله بلند میشود و میرود!









پ ن:
زیر پوست شهر چه میگذرد!؟


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۳۴
مسیح

میگفت:

هی فاز برداشتین میگید بریم شهید شیم بریم شهید شیم

چه خبره؟؟ همین چهارتا جوون ریشو و مذهبی هم بخواید برید خودتون رو بکشید و به قول خودتون شهید شید چی میمونه تو این شهر؟

وایسید زندگی کنید بلکن آدم تو خیابون تو شهر مثل شما هارو ببینه، برید شهید شید که روز به روز کمتر شید؟

گفتم:

ببین تو خانوادتون شهید دارید؟

گفت:

نه

گفتم:

ما تو خانوادمون یه شهید داریم

داییم

اونقدری که رفتن دایی شاخ شمشادم یک خانواده و فامیل رو تحت تاثیر قرار داد و عوض کرد یک موسسه فرهنگی با ملیاردها ملیارد بودجه نمی تونست این کار رو بکنه

من ریشویی که میگی اگه برم شهر یکی از ریشوها و مذهبی هاش کم میشه نتیجه اون اتفاق و رفتنم و الا معلوم نبود من الان کجا باشم

یه شهید با رفتنش صد نفر رو به راه میاره

شهادت یه کار فرهنگیه

یه اقدامه!

از سر باز کردن دنیا نیست!


هیچی نگفت...








پ ن:

خدایا

این همه میرم گلزارای ایران رو میگردم و گله به گلش رو اشک میریزم

اگه قطعه مرده ها خاکم کنند

دیوونه میشم

تو رو خودت!!

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۰
مسیح
عده ای میگویند
آن زمان ها سفره ای پهن و بود و بعضی ها از ان لقمه گرفتند و رفتند و عاقب به خیر شدند
خیر اینطور نیست
سفره ها هنوز هم پهنند
این ماییم که سفره نان و نمک اباعبدلله را گم کردیم و سر سفره هزار رنگ دنیا نشسته ایم
ما سفره مان را سوا کردیم و لقمه از کاسه دیگری بر میداریم
والا
مگر نه انکه هنوز پبکر های تازه را برای تشییع می آورند؟!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۴ ، ۱۷:۵۷
مسیح

1.

قرار بود مسایلی که دنبالش بودیم را جمع بندی کنیم و ببینیم در این مقطع دقیقا کجای کاریم

از دانشگاه که محل قرار بود با هم رفتیم تا ولیعصر و آن سمت ها، هوا خوب بود و من هم که علاقه خاصی به خیابان فلسطین و درخت های سر به فلک کشده و چتر گونش داشتم پیشنهاد دادم کمی تا میدان فلسطین را همینطور قدم بزنیم و صحبت کنیم. البته گشنگی هم تا حدود زیادی فشار آورده بود و حالا به فکر یک محل برای غذا خوری هم بودیم

رفتیم و رفتیم تا به میدان فلسطین رسیدیم و بقل دستمان سینما فلسطین را حس کردیم، شلوغ و پلوغ در حد بنز (واژه ای برای نشان دادن عمق شلوغی ها). قیافه های تند، لباس ها تند و تنگ، گیس های دم اسبی، ریش و سیبیل های روسی، عینک های گرد، بوی تند سیگار هایی که فرط و فرط دود میشد و میرفت به هوا تا اتمسفر را نوازش کند و خیلی عوامل متحرک دیگر.

ماهم از همه جا بی خبر که اصلا چه اتفاقی افتاده؟!

روبرو سینما همینطور که روی شیشه سینما فلسطین و باجه ها دقت کردم پوستر جشنواره فیلم سماء را دیدم! (جشنواره فیلم کوتاه سما، جشنواره ای با موضوع سبک زندگی ایرانی اسلامی، توسط موسسه آوینی).


2.

بالا یعنی در طبقه بالا قرار است ورکشاپ بازیگری و بازیگردانی توسط شهاب حسینی برگزار شود، ما بازهم در بی اطلاعی محض دنبال جماعت راه افتادیم تا ببینیم اساسا داستان چیست

در سالن طبقه بالا ازدحام جماعت به قدری بالاست که هر آن برای دیدن شهاب حسینی نزدیک است گیس و گیس کشی اتفاق بیفتد، ماهم نظاره گر فشار های مردم به یکدیگر برای ورودیم، مردم که میگویم نه آن چیزی که شما فکر میکنید، آقایان یک صف و خانم ها صف دیگر! خیر

همه به صورت گرتره ای در یک صف، یعنی اساسا حلال و حرام و محرم و نامحرم پرررر! (ای آقا چیزهایی میگویی برای خودت!)


3.

ایستاده ایم همینطور که مردم بهم دیگر فشار می آورند تا گل روی جمال شهاب حسینی را ببینند بایکی از دست اندرکاران جشنواره و آوینی فیلم صحبت میکنیم که کلا هدفتان چیست از این جشنوراه؟ (ماذا فاذا؟)

من:

به نظرت اگر آقا مرتضی الان بود، کار موسسه به اینجا میکشید؟؟

او:

ببین اینقدر خشک نباید به مقوله نگاه کرد! باید فضا داد! فضا رو باز کرد، با نگاه خشک نمیشه به سینما نگاه کرد! آوینی مستند ساز بود.

من:

نه نگرفتی حرفمو رفیق، آقا مرتضی متفکر سینما و هنر و علوم انسانی بود، یعنی چهارچوب فکری داشت، خروجی های عریض و طویل و چند ملییاردی اوینی فیلم چقدر با اون چهارچوب فکری و عملی آوینی میخونه؟

او:

........

من:

...........

او:

.............

من:

.................

او:

....................

من:

آقا این سانس اکران ها چطوره کلا؟


4.

رفتیم چنتا از فیلم ها را در کنار دوستمن دیدیم که ببنیم جشنواره تا حدودی چند چند است؟


5.

به خاطر ازدحام و شلوغی بیش از حد جمعیت برای دیدن شهاب حسینی مسولین دیدار را به سالن اصلی که بزرگ تر و جا دار تر است میبرند

شهاب شروع میکند به صحبت کردن روی سنی که با چندین عکس آقا مرتضی تزئین شده.

صحبت ها شهاب و تصویر خودش و حضار داخل سالن، کنتراست عجیبی با عکس ها آقا مرتضی دارد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۲۷
مسیح

حاج آقا لطف کرد بود که به دعوت برادر میرزایی آمده بود مسجد ما تا امروز را یعنی از قبل اذان تا بعد اذان با تخصصش بچه های مسجد و محل را سر گرم کند

تخصص حاج آقا سفال بود، همان چیزی که ما به آن میگوییم گل بازی، ما که هیات شهدای گمنام نرفتیم اما میگفتند حاج آقا بیشتر آن جا آفتابی میشود

قبل از شروع شدن نماز مغرب دختر خانومی دوازده ساله با یک چادر محکم و درست و رو گرفتن آمد به میز نزدیک شد

منهم مشغول جمع جور کردن میز بودم تا بعد نماز که بچه های می آیند همه چیز به غارت نرود

دخترک رو کرد به من و در حالی که نگاهش به زمین بود گفت:

ببخشید این جا گل بازی میکنن؟

گفتم:

بله خانوم همینجاست

گفت:

شما تا کی هستید؟

گفتم:

بعد نمازم هستیم

گفت:

نماز مغرب یا عشا؟

گفتم:

هم مغرب هم عشا

گفت:

پس من نمازم رو بخونم بیام شما هستید؟

گفتم:

بله خانوم هستیم، نماز  دیر میشه ها

گفت:

پس من بعد نماز میام


نماز تمام شده بود و خانواده ها و بچه ها تازه داشتند می آمدند بیرون

دیدم داخل مسجد کنار میز کتاب ایستاده نگاه میکند.

رفتم به سمتش و کنارش ایستادم

باز رویش را کرد و به من با نگاهی به زمین دوخته شده بود گفت:

ببخشید الانم میشه گل بازی کرد؟

گفتم:

بله خانوم منتها شما نمیای که!

گفت:

الان منتظرم این آقای فروشنده هستم

باز چند وقتی چیزی نگفت ولی باز دوباره بعد چند دقیقه با همان حالت همیشگی گفت:

ببخشید اینجا میز دخترونه نداره؟

(دور میز پر بود از پسر بچه های شر و شور که دیدنشان از دور آدم را میترساند)

گفتم:

نه خانوم اینجا همین دوتا میزه

گفت:

آخه میدونید! من سنم تکلیف شده نمی تونم بیام اونجا برام سخته!


تا همین جای کار هم این دختر دوازده ساله با متانتش باعث شده بود که من مرد بیست و خورده ای ساله برای صحبت کردن با او زمین را نگاه کنم بعد از ادیالوگ آخرش که یکدفعه دست و پایم را گم کردم

ارام گفتم:

شما بیاید من اون گوشه مراقب هستم.

گفت:

آخه نمیشه که..


بعد از چند دیالوگ دیگر میان جمعیت گم شد و انگار رفت

متنانت و حیایش اجازه نداد به میل کودکیش که بازی بود برسد، به قیمت شکسته شدن حکم الهی...

من خشکم زده بود






پ ن:

باید اعتراف کنم دنبال پدر و مادرش میگشتم برای امر خیر، ادم باید راست گو باشه

اما اختلاف سنی دیگه خیلی میشد

:)

۹ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۵۱
مسیح