icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است


این اخری ها
گاهی وقت ها که من از مدرسه می امدم و در آن خانه خراسان و خیابان لرزاده را باز میکردم و می امدم تو
در همان چهار چوب در پدربزرگ رو به مادرم میگفت:
جعفر اومد؟!
و مادرم میگفت:
نه اقاجان طه است
بعد آقا جون میگفت:
میدونم اقا شبیه جعفره
مادر بزرگ هم که اینقدر پسری که نمی توانستی تصورش را بکنی
تمام دل خوشی و عشقش آن قاب عکس پسرش توی اتاق پذیرایی بود
گاهی وقتی سربند دست ما میدید یا پلاک میگفت:
بزارید کنار قاب برای بچم
توی کیف پول و مدارکش هم که همیشه زیر تشک تختش میگذاشت هم چند عکس بود
محمد جعفر اول را خدا خیلی سال پیش به مادربزرگ داده بود اما یک روز بیمار میشود و تلف میشود
با امیدی نام بچه دیگر را هم محمد جعغر میگذارند
این محمد جعفر اما بزرگ میشود و رعنا
بعد میرود جبهه
و یک بار که می آید و برمیگردد دیگر به خانه نمی آید
یعنی دیر به خانه بر میگردد
یعنی سال هفتاد و دو بر میگردد
در حین تفحص در پنجوین عراق پیدایش میکنند
خیلی دور تر از خانه خوابیده بود
آن محمد جعفر خوش رو و خوش سیما و رشید را در چند استخوان اوردند و تحویل دادند
مادر و پدر هم به رسم احترام و اطاعت هدیه را وارسی نمیکنند و نمی گویند که پسر ما چیز دیگر بود...
محمد جعفر می آید این بار نزدیک هفتاد و دو تن در بهشت زهرا آرام میگیرد

پ ن:
خدایا مادر ما رو مادر شهید قرار بده
پ ن:
میخواهیم تصویر کنیم
کمکمان کن مادوس*
پ ن:
مادر بزرگ را مادوس* صدا میکردیم

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۲۸
مسیح
مسیر فردوسی تا ولیعصر و فردوسی تا انقلاب شاید به نوعی مسیر هر روزه پیاد روی ها دانشگاه من باشه
شلوغ ترین ناحیه از حیث حضور دانشجو
اون هم از همه نوع و قشر و وضعی
با وضع های خراب و قشر های غیر خودمون هیچ کاری ندارم
ولی در عبور هر بارم
همیشه به این قضیه فکر میکنم که
آیا با این لشکر شکست خورده و هفت رنگی که الان ما داریم
میشه جنگید؟
میشه دفاع کرد؟

این همون نکته ایه که من همیشه به دوستان خودم و خودم میگم
اول حلقه خودمون و هم قشر های خودمون رو دریابید
بعد برید جذب حداکثری کنید
چون روند دوستی روند تاثیر گذاشتن و تاثیر پذیریه
شما پسر مذهبی
وقتی حلقه دوستات همه از نوع معلوم الحالند درحالی که بچه مذهبی های هم ردیفت تو دانشگاه تک و زمین گیرند
الویت کجاست؟
تو چه تاثیری رو اون دوستات گذاشتی تو این روزهای دانشگات و اونها چی رو به تو دادن؟
یا شما خانوم مذهبی و چادری
وقتی دوستان و هم دانشگاهی های مذهبی و چادریتون در دانشگاه در غریبانه ترین وضع ممکنند
شما چرا حلقه دوستانت از بی حجاب گرفته و بد حجاب و هفت رنگ پره
بعد اونها چقدر رو شما تاثیر گذاشتند و شما چقدر؟










پ ن:
بعضی از صحنه ها رو بعد از دیدنشون اصلا دیگه نمی تونم فراموششون کنم



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۸
مسیح

دیرررنگ (صدای پیام وارده در واتز آپ):

بزن دو

بدوو

باز دوباره داره پخش میکنه!!

من:

چی رو؟؟

اون:

بابا بچه ها رو داره نشون میده!

(یک تصویر گرفته شده با موبایل از صفحه تلوزیون همان موقع از طرف او می آید)

داره با افتخار میگه فلافل دادم! (آیکونه خنده که از چشمای طرف اشک میاد)

من:

یعنی دوباره آوردنشون؟؟

اون:

نه بازپخش برنامه منتخبه!


( در این لحظه سمت کنترل پریده و به سمت کانال دو حرکت میکنم)

احسان سمت راست نشسته و همسر محترمش سمت چپ

عمده جواب ها و اصفهانی گری های اخلاقی را احسان میدهد و بنده خدا همسرش هر از چندگاهی تایید میکند.


آن موقع ما در دانشگاه نبودیم

اما از سعید شنیده بودم عروسیشان را برده بودند کهف برگزار کرده بودند

صفر تا صد مراسم دست بچه ها و دوستان

از میثم محمد حسنی تا بقیه افرادی که من بعد ها نم نم با آنها آشنا شدم

سعید هم بود و عکس گرفته بود البته اگر اشتباه نکنم

شام هم به بچه ها فلافل داده بود. (خب اصفهانیست دیگر :))) )

عروس بدون لباس عروس حتی با چادر مشکی

داماد هم لباس معمول

عروسی را هم آنطور که تعریفش را شنیده بودیم خیلی به بقیه خوش گذشته بود

همه چیز خیلی ساده

بعدها هم داماد را خوب شناختم و معاشرت کردم

و هم همسر محترمش را

یعنی شاید خدا از این بهتر نمی توانست در و تخته ای را فابریک به هم جور کند

از زمانی هم که داماد را شناختم هر روز خدا برایش بهتر خواست و زندگیشان به کوری چشمان شیطان و بدخواه بهتر پیش میرود

خلاصه به بهانه باز پخش این برنامه دوست داشتنی مبخواستم بگویم که

اینجوریش هم هست خدا شاهده

ساده گرفتن

سالم برگزار کردن

صالح زندگی کردن

آن وقت خداهم می آید وسط و دیگر زندگی در همان اوایل دو نفره نمی ماند و میشود سه نفر

تو و ایشان و خدا


به در گفتم دیوار بشنود










پ ن:

ازدواج داخل دانشگاهی البته با چشمان باز!

پ ن:

ازدواج به دور از کوری های موقت با در نظر گرفتن عنصر هم کفو بودن

پ ن:

ازدواج فارغ از تعابیر دست نیافتنی و نورانی

پ ن:

ازدواج به دور از کتاب های شهید به روایت همسر

پ ن:

اگر دوست داری همسرت شهید وار زندگی کند توهم شهید شو، چه برای آقایان چه خانم ها

پ ن:

چقدررر پ ن!


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۴ ، ۰۱:۴۹
مسیح


این روزها که میگذرد را

ندید بگیرید

دیپلمات ها که هیاهوشان بخوابد

ما دست به کار میشویم

یادتان می آید آن موقع ها که در خط مقدم بودید دیپلمات ها در میز مذاکرده قهوه میخوردند؟

اگر به سرباز ها بود تا الان قائله را تمام میکردند

کار افتاد دست دیپلمات ها

و هرروز کارشان شد فشردن دستان خونین نمایندگان ناو وینسنس

یا بقل کردن نماینده عامل ورود خون های آلوده

یا لبخند زدن به نماینده روباه مکار

اگر دست سرباز ها بود

کار به اینجا نمیرسید

ء

ء

ء

پ ن:

دیپلمات ها همیشه آخر داستان میرسند

این را تاریخ میگوید

پ ن:

این روزها که میگذرد..

پ ن:

#شرمنده_ایم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۱۵
مسیح


شما با دیپلمات ها مذاکره میکنید

با سرباز ها جنگ

ما سربازیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۴ ، ۰۰:۳۶
مسیح

.

.

بلندگوی بوقی شهر در حال پخش اعلامیه تنظیم شده هستند

اعلامیه را یک مترجم میخواند که به زبان اهالی مسلط است

مردم در میادین جمع شده اند و اعلامیه را گوش میدهند

سربازها در حال جا گیری در شهر هستند:


کلیه زن ها و بچها در صورت تسلیم در امانند

مرد ها باید سلاح خود را تحویل داده و تسلیم شوند

کسی حق برگشت به دوران قبل را ندارد

از این به بعد ما همیشه مراقب شما خواهیم بود

این اعلامیه اول است و اعلامیه های بعد متعاقبا اعلام میشود

ء

ء

ء

ء

پ ن:

عراقچی حرفهای جالبی میگوید

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۱۳
مسیح

نکته اول:


مرگ آگاهی

یعنی

اگر یه ماشین با سرعت سیصدتا داشت به سمت یه تیر چراغ برق میرفت و شما هم سرنشینش بودید

بدونید و یقین داشته باشید که شما نخواهید مرد

چون

یک کار توی این دنیا به دوش شماست که قراره شما انجامش بدید و مرگ شما با هر پیشوندی جای دیگست

همون اتفاقی که تو شبهای عملیات برای خیلی ها می افتاد

زیر آتشباری بی امان عراقی ها بلند میشد و روی خاکریزی که کسی جرات سر بر آوردن نداشت شروع میکرد به حرکات موزون و عراقی ها هرچه سعی میکردند بزننش نمیشد و حسابی کفری میشدند

بعد همون نفر توی یک محور دیگه با یک ترکش به اندازه نخود شهید میشد.

البته مرگ اگاهی درجه ای نیست که هرکسی بهش برسه


نکته دوم:


شهید شدن

خارج از یک فرهنگ لوکس و خواستنی بین ما مذهبی ها

یک حقیقت رو و واضح

یعنی چی؟

یعنی همه دوست دارن شهید بشن و این یک اتفاق و علاقه ستودنی

اما شهادت اینطور نیست که یک روز یا یک عصر دوست داشتنی وقتی که هوا خیلی خوبه شما از خانه بیرون بیاید و بدون در نظر گرفتن کارهاتون تا اون لحظه ناگهان به نحوی یکدفعه شهید بشید

برای شهادت باید عبد شد

اینها رو گفتم که یک وقت با این محاسبات تو دنیا جلو نریم طلب کار شیم بعد خدایی نکرده اون دنیا پاشیم به اعتراض در محضر عدل الهی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۱۲
مسیح

این عجیبه که آدمیزاد حتی توی تنهایی خودش با خودش هم ریاکار و خود فریب

منی که توی یک هفته به زور لای یک کتاب چهل صفحه ای رو باز میکنم نهایتا پانزده صفحش رو میخونم

ناگهان توی سفر رفتنم بعد از جمع و جور کردن لباس ها و لوازم ضروری دوتا کتاب هم با ژستی کاملا فرهنگ محور داخل کیف میندازم

شاید باورتون نشه اما قطور ترین هاش رو هم با خودم همراه میکنم

و جالب ترین نکته داستان هم اینه که اون دو کتاب به مرور در سفر به خاطر برداشته شدن دیگر لوازم از کیف یا ساک به ته اون ساک میرن و زمانی متوجهش میشم که به خونه رسیدم و میخوام لباس های چرک رو دربیارم

این علاقه آدمیزاد مخصوصا نوع (من) به فریبکاری و ادا درآوردن و ریا واقعا عجیبه

من اعتراف میکنم

واقعا عجیبه







پ ن:

حالا دم دم سفر که دارم ساک رو میبندم باز دستم رفت به کتاب خونه، حالا موندم بردارم کتاب رو یا خیر

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۱
مسیح

وا گویه های یک عدد انسان پررو:


حس همان بچه ای را پیدا کردم که اگر اشتباه نکنم در یکی از قسمت های روایت فتح به زور و با کلام و وعده و وعید میخواهند از اتوبوس اعزام پایینش ببرند

او هم هی داد میزند که آقا بگذارید بروم

آن ها هم میگویند آقا هنوز مانده

تا بزرگ بشوی و سبیل دربیاوری و آرام آرام آموزش ببینی و ...

او هم داد بزند:

بابا تا آن موقع که جنگ تمام میشود

تورو خدا بگذارید من هم بروم!!






پ ن:

چال و چوله های راه پر شود

مسیر هموار میشود

اگر پر نشود

همه مسیر میشود دست انداز و تکان و ضربه

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۸
مسیح




برداشت اول:

دوران دبیرستان دوران سختی برای والدینم بود

بخصوص مادرم

هر ترم کارنامه ها شرمندگی برای من داشت و تپش قلب برای مادرم

ترم اول سال اول دبیرستان امتحاناتش تمام شده بود,و موسم کارنامه ها بود

مادرم با تصور آن پسر درسخوان و نمره بیاور راهنمایی آمده بود کارنامه ام را بگیرد

آمد

مشاورمان یک نگاه به مادرم کرد,یه نگاه به من که پشت چهارچوب در ایستاده بودم و می دانستم چه کردم

و بعد انگشت شصتش را به زبانش زد و شروه کرد به ورق زدن کارنامه های کوچک زیر دستش

کارنامه مرا دید گوشه اش را گرفت بیرون کشید

یه نگاه به کارنامه یک نگاه به مادر و گفت:

بفرمایید حاج خانوم دست گل پسرتون

مادرم کارنامه را گرفت و یک دفعه خوشکش زد, انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند

خدا حافظی آرامی کرد و آمد بیرون

بنده خدا خجالت کشیده بود و جا خورده بود

چند تجدید آن هم در یک ترم

آن هم از فرزند یک فرهنگی

بنده خدا حتی نایی برای برخورد با من هم برایش نمانده بود

تا آخر دبیرستان دیگر داستان ما و کارنامه و مادرمان همین بود.

برداشت دوم:

کارنامه هر هفته را پیش آقا میبرند...

لازم است توضیح بیشتر بدهم؟







پ ن:

ببخش مارا به خاطر کارنامه هایمان

پ ن:

سیصد و سیزده که هیچ آقا جان, همین که روی ماهت را به ما سیه چردگان نشان بدهی والله راضی هستیم!

پ ن:

یک اسکرین شات گوشی گاهی چه حرف ها که نمی تواند داشته باشد 

پ ن:

داستان بالا واقعی است!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۲
مسیح