icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

برداشت پنجم:

یک حلقه مفقوده و یا به عبارت بهتر یک نقص تربیتی گریبان تربیت های خانوادگی بعضی از ماها را گرفته.

آن نقص پشت سر این کلمه یا صورت های مختلف این کلمه پنهان شده: بچست دیگه... فعلا بچست و ...

والدین دیروز و بیشتر امروز،فرزندان خود را تا سنین مشخصی با این عبارات ضعیف میکنند و نمی گذارند آنطور که باید نقش آفرینی کنند و بعد یک دفعه با رسیدن به سن مقرر بچه باید با یک کوه باید و نباید ها و وظایف روبرو شود. بعد لابد باید انتظار داشته باشیم آن ها را تمام و کمال اجرا کند و پس نزند و شانه خالی نکند؟ این چه منطقیست؟

در زمینه های دینی، در وظایف اجتماعی، در جدی گرفتن بچه، در شکل گیری شخصیت بچه هر سالی متناسب با سنش باید برای او دایره وظایف و شخصیتی در نظر گرفت تا قدم به قدم به نقطه رهایی نزدیک شود.

آنجاست که حالا اگر رها شود خودش روی پای خودش می ایستد

شبی که گذشت شب نازدانه ای بود که محصول چنین تربیتی در آن سن کم بود.


#روضه نوشت:

روی تل عبدالله کنار عمه ایستاده

عمه دست عبدالله را محکم در دست گرفته، توصیه حسین اینگونه بوده

عبدالله مثل سیر و سرکه میجوشد و مدام دست و پا میزند، عمو در میان غبار هنوز صدای شمشیرش به گوش میرسد

تا لحظه ای که صدا قطع می شود...

و بعد

صدای حزینی از گودال به گوش میرسد

عبدالله ناگهان دستش را از دست عمه میکشد و به سمت گودال سرازیر میشود

عبدالله زره ندارد 

عبدالله خود ندارد

عبدالله شمشیر ندارد

عبدالله سن کمی دارد

عبدالله فریاد میزند:

آهاااای شبه آدمها

عموی مرا غریب گیر آورده اید!

باقیش را خاک بر دهان نویسنده اگر بگوید

همین بس

که حسین 

فقط رویش را برگرداند...


#شعر نوشت:

دستم رها کن عمه، دورش را گرفتند

راه عبور زاده ی زهرا گرفتند

می آیم از خیمه به امدادت عمو جان

بار دگر گرگان رهِ صحرا گرفتند

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۵ ، ۰۲:۳۸
مسیح

برداشت چهارم:

خواهر ها، مادر دوم‌ آدمند.

من این قضیه را با تمام وجود حس کرده ام.

گاهی حاضرتد حتی جلوتر از مادر اقدام کنند، یا چیزی را فدا کنند.

خواهرها چه برادر کوچک باشد چه بزرگ، او را در قامت مردی میبینند برای خود، یک حامی، حتی اگر چند ساله هم باشد، وقتی با او قدم میزنند، احساس غرور و امنیت دارند.

پیش درآمد امشب فقط همین بود.

خواهرها امشب را با تجسم برادرشان ببینند و برادرها امشب با یاد خواهرشان کمی زمزمه کنند.

ما نیاز داریم این مصیبت های بزرگ را گاهی تا سطح درکمان واضح کنیم...


#روضه نوشت:

بچه ها گفتند:

مادر ما نیز آهنگ رزم داریم، خجالت می‌کشیم پیش روی دیگر مردان، بگذار ما هم برویم

زینب در دلش قندی آب شد، که حالا شیر بچه هایش هم، در این مانور بزرگ عشق به برادر میتوانند سهیم باشند.

مادر گفت:

خودتان بروید از او اذن بگیرید.

بچه ها رفتند و ناراحت بازگشتند

به مادر گفتند، مولا نگذاشت، گفت شما نه!

زینب دو پسر را در دو طرف گرفت و راهی خیمه حسین شد.

صحبتی درگرفت

در آخر زینب به گوش برادر گفت:

مرحمتی کن و نگذار پیش چشمان پسرانم بعد رفتن تو به اسارت بروم عزیز دل خواهر..

حسین چشمانش خیس شد، پیشانی پسران را بوسید..


#شعر نوشت:

با اینکه سالها

زحمت برای این دو دلاور کشیده ای

در محضر حسین

حالا قلم به واژه مادر کشیده ای...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
مسیح

برداشت سوم:

قند توی دلم آب می شود وقتی که توی خیابان قدم میزنم و دختر بچه های کوچک را میبینم، حالا همان دختر بچه اگر یک چادر مشکی هم سرش کند و لپ هایش از کنار روسری و چادر بیرون بزند و با کفش هایش تکان تکان راه برود که دیگر هیچ...

واقعا لازم است قبل ورود به روضه مجلس شب سوم

هرجور که شده یک بچه سه ساله را ببینیم

حجم صورتش را...

دستان کوچکش را...

پهلویش را...

موهایش را...

ناز و ادایش را...

عشق بابایش را...

و شرمنده 

بعدش نگاهی به اندازه ی کف دست یک مرد کنیم...

و بعدش...


#روضه نوشت:

از سر صبح تا سر شب هی بابا بابا کرد، به عمه گفت:

دلم برای بابا تنگ شده...

خرابه را با وصف پدرش بهم ریخت

خبر به گوش ملعون رسید و دستور داد پدر را برایش ببرند...

پدر را برای دختر بردند

دختر پدر را دید

بهت زد

نگاه کرد

چندین بار گفت بابا

و بعد

در آغوش پدر آرام گرفت...


#شعر نوشت:

نگاش به سمت آسمونه

ستاره ها رو می شمرد

خسته میشد بلند میشد

زخمای پا رو می شمرد

یکی دوتا و هفتا زخم

دستی رو پاهاش میکشید 

زخمای پا تموم می شد 

زخمای دستا رو میدید




پ ن:

شرمنده یا صاحب الزمان...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۴
مسیح

برداشت دوم:

ما آدم هایی هستیم که اگر گاهی برای کار خیر هم وارد مسئله ای شویم

آخرش سعی میکنیم یک چیزی برای خودمان بماند

مثلا اگر به سائلی رسیدیم و یقین کردیم که نیازمند است، اول دست میکنیم توی جیبمان موجودی را میبینیم و بعد از میان پنج و یک و ده، پنج هزار و یک هزار را میدهیم و ده را توی جیبمان نگه میداریم.

اگر گوسفندی قربانی کنیم، نود درصد گوسفند را میدهیم و ده درصدش را فیریز میکنیم حتی اگر کلا آب گوشت خور نباشیم.

اگر غذایی نذر کنیم، می ایستیم تا کسی دو تا نگیرد و همیشه ته دیگ را نگه میداریم برای فامیل ها که آخرش هم خورده نمی شود.


امروز آقایی وارد دشت کربلا شد

که از ظرفیت خانواده اش و دوستان و پیروانش هر آنچه را که می توانست با خود آورد و چیزی را نگه نداشت.

آورد در حالی که می دانست چه می شود.

می‌توانست پسرانش را از رزم معاف کند و در مکه بگذارد به بهانه اینکه در غیاب من جواب گو پیروان باشند.

یا طفل شیرخواره را به خاطر سختی سفر در خانه بگذارد.

یا زنان و دختران را در شهر منتظر بگذارد.

اما حسین

با همه چیز 

به مصاف همه بلا آمد...


#روضه نوشت:

حسین از پیر مرد پرسید:

که آیا اسم دیگری هم دارد؟

پیرمرد گفت:

آری،اسمی که از گفتنش کراهت دارند، کربلا

حسین گفت:

پناه می برم به خدا از کربلا

بعد خبر آوردند از خواهر که بی تاب شده

حسین نزد خواهر رفت

و در آغوش هم سیر گریستند

خواهر میگفت:

به خدا قسم تازه فهمیدم که اینجا کجاست...

حسین برای اولین بار خواهر را تسلی داد، اما این دفعه آخر نبود...


#شعر نوشت:

چشم هرکس خیس شد، آن جای پای فاطمه ست....

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۲۳:۴۵
مسیح


برداشت اول:

امشب داشتم به این فکر میکردم که

ما تا به حال چند مسلم امام زمان را فدای ندانم کارهایمان کردیم

مسلمی که هربار وقتی پشت کردن های مارا دید

به باد سپرد تا به گوش صاحب الزمان برساند که نیاید.

چند مسلم امام زمان را به مسلخ کشاندیم

پشت چند مسلم امام زمان را خالی کردیم

و داشتم به این فکر میکردم

که شاید در مقام یک تشبیه ذهنی

این روزها برای ما مسلم صاحب الزمان، سید علی باشد.


#روضه نوشت:

مسلم روی بلندی دارالعماره 

وقتی باد میان زلف هایش میپیچد

به باد میسپارد تا به گوش حسین برساند 

اگر مشک آبی اضافه تر دید، بردارد

معجری اضافه داشت برای زنان آماده کند

زرهی اندازه فرزندانش نداشت، تهیه کند

و اگر میتواند 

اصلا به کوفه نیاید...

لحظه ای بعد

مسلم در بین زمین کوفیان و هوای حسین

غوطه ور میشود‌‌‌..‌.


#شعر نوشت:

اول ماه سپردم گره ها را به حسین...





پ ن:

التماس دعا

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۵ ، ۰۰:۰۱
مسیح

دایی گویا مداح بود

ظاهر خوبی هم داشت

مادرم میگفت قلم خوبی هم داشت و انشا های مارا هم مینوشت

خط خوبی هم داشت

خوش تیپ بود

بی سر و صدا و مظلوم و دست به خیر

با دل و جرات و جربزه دار

دایی از همرزمان چمران و متولسیان بود

فرمانده اطلاعات و عملیات گیلانغرب

دایی با هیبت بود

دایی مدتی مفقود الاثر بود

دایی وقتی برگشت من چند روزم بود

من کمی به دایی شباهت پیدا کردم

گاهی وقتی از مدرسه برمیگشتم و از چهارچوب در خانه مادربزرگ تو می آمدم

آقاجون روی پای مادرم میزد و میگفت: جعفر اومد و مادرم میگفت: جعفر نیست آقا جون، پدر بزرگ میگفت: میدونم نیست ولی شبیه آقا

پدر بزرگ بزرگ مردی بود، اواخر پارکینسون گرفته بود، پارکینسون بیماری سختی است

طاقچه مادر بزرگ موزه دایمی دایی بود


چند روز پیش دوستی پستی گذاشت در رثای شهدای مداح، برای استقبال از محرم

دایی اولین پست بود

من امروز به برکت آن پست و ایجاد دغدغه اش، وصیت داییی را پیدا کردم

من هیچ چیزم جز کمی از ظاهر به دایی نرفته

من فقط یک بار در دبستان توی کلاس برای معلم و بچه ها مداحی کردم

من صدای خوبی ندارم

من اگر تمام توانم را بگذارم نمیتوانم مثل وصیت دایی بنویسم

وصیت دایی سادست اما بوی نور می دهد

من دایی ندیده ام را دوست دارم

چقدر خوب که نزدیک به محرم دوباره به یادش افتادم

شاید اگر اشکی آمد و دمی گرفتم

امسال ثوابش را با دایی شریک شوم

مداح ها عاشق بساط روضه اند

برای مداح ها محرم بهشت است

دایی امسال پیش اباعبدالله سینه میزند و نوحه میخواند

من هیچ چیزم شبیه دایی نیست...





پ ن:

میزنه قلبم..

داره میاد دوباره باز بوی محرم....

پ ن:

خوشا به حال هممون

دعا کنید مارو هم در این ده روز

پ ن:

این محرم بیشتر به یاد اسیران خاک باشیم، کسایی که حالا خوب فهمیدن محرم چه گنجی بوده..

پ ن:

خیلی حرف زدم..

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
مسیح
اوضاع وبلاگ نویسی و مخصوصا وبلاگ خودم جوری شده که گاهی حس میکنم برای یک سینمای خالی در حال پخش فیلمم
و هر از چند گاهی کسی هم که وارد سالن میشه یا اشتباهی اومده یا وسطاش گوجه پرت میکنه

حس میکنم بعد اینستا کم کم از اینجا هم خداحافظی ریزی بکنم
تو اینستا بحران کامنت ها آدم رو اذیت میکرد و اینجا بحران عدم تشخصیص وجود مخاطب
غیر قابل انکاره که فرد مطلب رو برای مخاطب مینویسه

ولی خب از حق نگذریم که فیلم دیدن تو سالن خالی هم لذت خودش رو داره






پ ن:
امیدوارم همین عده قلیل شش هفت نفری هم استفاده کنن از مطالب اگر استفاده ای داره
اگرم نه که واویلا
پ ن:
من کلا آدم کم کامنت گذاری هستم اما از لیست دنبال کنندم و حتی دوستانی که منت گذاشتن و دنبال کردن حقیر رو، بررسی میکنم و مطالب رو بیش و کم میخونم
افراد دنبال شده از طرق خودم رو که همیشه میخونم. گاهی با تیک مثبت و منفی گاهی با کامنت متوجه حضورم میکنم
ولی نمیدونم اساسا دنبال کردن امر تعارفی شده یا چیز دیگه ای...
تو اینستا تعارفی بود و بعضا با نیت های مختلف
اما اینجا درک نمیکنم چرا اینجور شده
پ ن:
در کل ما خداحافظی نمیکنیم، گفتم یک سری نکات رو دور هم واگویه کنیم
۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۸
مسیح


 (مژده خانم برای رفتن حیدر رضایت بده نیست، حیدر به هر دری زده نتوانسته از زبان مژده خانوم بله بگیرد، یک بار به او گفته بود که بله گرفتن از زبان شما حتما از بله گرفتن از همسر آینده من هم سختر خواهد بود.

پا در میانی پدر، مادر بزرگ،امام جماعت مسجد و یک دوجین شخصیت قابل اعتماد دیگر نیز جواب گو نبوده.

فکری به ذهن حیدر زده، حیدر قصد میکند تا مادر را در موقعیتی قسم بدهد و درخواست کند که دیگر بله را از او بگیرد. چه موقعیتی بهتر از نماز های آهسته و پیوسته و شمرده شمرده مژده خانم روی صندلی نمازش، حیدر لباس رزمش را که با احتساب الان چندماهی میشد که خریده بود را با ساک همیشه جمعش میپوشد و بیرون درب اتاق صبر میکند تا مژده خانم قامت ببندد، مژده خانم قامت میبندد و حیدر وارد میشود)

_ بسم الله الرحمن الرحیم 

+به نام خدای بخشنده مهربان

_(مژده خانم کمی حواسش پرت می شود، از گوشه عینک خود نیم نگاهی می اندازد، حیدر را میبیند و چهره اش در هم می رود)

_الحمدلله رب العالمین.....

+خدایا شکرت که همچین پسر سالمی بهم دادی

_مالک یوم الدین...

+که باهاش باعث میشی تو قیامت سر بلند بشم

_(مژده خانم برای تمرکز چشمانش را میبندد)

إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعینُ...

+خدایا من شما رو می پرستم که گفتی در راه من با همه چیتون جهاد کنید 

_اهدنا الصراط مستقیم..

+خدایا کمک کن تو این دوراهی تصمیمی رو بگیرم که باقی بندگان خوب میگیرن..

_(مژده خانم والضالین را با شدت و عصبانیت خاصی میگوید) و الضاااالین..

(ادامه نماز را حیدر به دیوار کنار دست صندلی مادر تکیه داده و دو زانو نشسته در حالی که لباس به تن دارد و ساک در کنار و مادر با لحنی شکسته و لرزان ادامه نماز می دهد و میخواند، اواخر نماز نزدیک به سجده آخر بغص مادر اشک های آرام لطیفی می شود که روی گونه سر میخورد و آرام به سجده آخر میرود، حیدر هم آرام نظاره گر پرده آخر تلاش خود است و گوش تیز میکند، مژده خانم به سجده می رود)

_یا الطیف الرحم....الهم الرزقنی شفاعته الحسین...

(مهدی تمام تمرکزش را جمع کرده تا صدای نجوای سجده مادر را بشنود، اگر قرار است اتفاقی بیفتد دقیقا الان وقت به وقوع پیوستنش شده)

_اللهم تقبل منا هذا قلیل...

+(حیدر گل از گلش میشکافد و بلند داد میزد) االهیی آااامییین...

(حیدر دستش در بند ساک محکم میشود و از جا بلند میشود، مادر تا سلام های نمازش را بدهد حیدر در حال بستن بند کفش هایش شده و پدر در چهارچوب در ایستاده، مژده خانم سلام را میدهد، گره چادر را باز میکند و با عجله به سمت در میرود)

_حالا باید همین الان بری....






پ ن:

خدایا ما رو راه بلد بله گرفتن از خودت قرار بده...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۵۴
مسیح

+خب جناب آقای بهرام سلماسی
_بله خودمم
+چند در صده جناب؟
_بله؟ متوجه نشدم
+عرض کردم چند درصده؟
_چی چند درصده؟
+جانبازیتون عزیز
_جوون درباره سود بانکی صحبت نمیکنی، بد نیست تو دهنت جانبازیشم بچرخه
+اینم سود بانکیه دیگه حاج آقا، الان من مینویسم اینجا چند درصده، پولشو براتون واریز میکنن
_عمو جان، سپرده ما قرض الپس ندست، اون موقع که داشتیم برگه واریزیشو پر میکردیم به سودش فکر نکردیم

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۵ ، ۰۰:۵۴
مسیح




چهار سال خورده ای قبل وقتی کارهای ثبت نامم را میخواستم انجام دهم، رفتم به ساختمانی بین خوش و آذربایجان. ساختمانی که قبلا محل تولید آدامس خروس بود و حالا شده بود دانشگاه.
وارد سالن ورودی شدم، قیافه های عجیب و غریب، لباس های جالب، دوستی های صمیمی دختر و پسری، زیر لب گفتم میم ط حالا باید چهار سال با اینها سر و کله بزنی. ولی خوب است، خیلی کوچک نیست.
رفتم طبقه اداری، کارهای ثبت نامم که تمام شد، خانم فلانی گفت آدرس دانشکده ات را از روی برد بخوان و فردا برو آنجا، گفتم مگه اینجا نیست؟؟ گفت نه اینجا دانشکده هنر است,تو باید بروی ارتباطات
گفتم آخیش، خیالم راحت، از شر نگاه های سنگین راحت شدم.
رفتم به فردوسی، بن بست شاهرود با حیاط درخت توتش. جا خوردم، خشکم زد. از مدرسه ابتدایی مان هم کوچک تر بود. ولی خب وضعیتش بهتر بود. بین سه دانشکده معماری و هنر و ارتباطات ، اینجا معروف به حوزه علمیه بود.
من در حوزه علمیه چهار سال عمر گذاشتم، روزگار لعنتیه تشکلی، روزگار دانشجویی، روزگار رفاقت
روزگار رفاقت اما از همه چیز بهتر بود، حالا سعید و رشید و حسین و عمار و .... را از آن روزگار دارم.
دانشگاه ما با دستور آقا تشکیل شده بود
تحت تملک سازمان تبلیغات بود
آرمانش تربیت هنرمند و نیروی متعهد انقلابی بود
اما شیره ما را مکید..
گاهی وقتی وارد حیاط دانشکده هنر میشدیم انگار خارجی وارد شده بود
حیاط پشتی معروفش را با سلام و صلوات رد می کردیم
در دانشکده معماریش غریبانه وارد میشدیم
و در دانشکده خودمان هم، رفته رفته غریب شدیم
برای اینکه بازیچه خاله بازی ها نشویم، به گوشه ای خزیدیم
از دست حماقت های بعضی هم نوعانمان خون دل خوردیم
سعی کردیم بعضی چیزها را عوض کنیم
از سازمان کوفتی دانشجویی فحش خوردیم
شاهد تباه شدن دختران و پسران معصوم ترم اولیمان بودیم
و کلاه خودمان را محکم چسبیدیم که باد حداقل مارا نبرد.
ولی خب
چهار سال خورده ای مان با این نام گره خورد و مهر اسمش خورد روی پیشانیمان
نمیتوانم انکار کنم جایی را که مزین بود به اسم سید مرتضی را دوست نداشتم
چرا داشتم
اما اقرار میکنم
دوست دارم یک زمانی برگردم و خرابش کنم
یا دوباره بسازمش یا بگذارم مثل قبل کارخانه تولید آدامس خروس شود.
سرتان را درد آوردم
میدانم که متن شلوغ پلوغ و بد بود
نشنیده بگیرید
اینها کمی از واگویه های یک دانشجوی س و ر ه ای بود.




پ ن:

خیلی دقیق متن را نخوانید :)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۵ ، ۲۱:۰۵
مسیح