icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است



خانه پدری

جایی که وقتی در صحنش مینشینی

حس میکنی کل دنیا برای توست

و تو خوشحال ترین فرد روی زمینی

مخصوصا اگر بعد از 19 روز کربلا بودن به نجف بروی

ای کاش میشد از خانه هایمان دری باز میشد به سمت صحن ایوان طلای نجف

هر وقت خسته میشدیم و دلگیر و غم زده

درب را باز میکردیم و یک راست می آمدیم در این صحن

نجف خیلی حال مرا خوب میکند





پ ن:

کاظمین هم برای من انرژی بخش است، مخصوصا وقتی چشمانت به جمال آن دو گنبد زیبا روشن میشود. حیف که یک بار توفیق هم جواریش را داشتم.

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۵ ، ۱۸:۰۸
مسیح

آرزو بر دلش مانده بود تا با پسرش به کربلا بیاید، او پشت ویلچرش را بگیرد و ببرتش حرم، توی بین الحرمین با هم بنشینند، پسرش دم بگیرد، برایش زیارت عاشورا بخواند، ناحیه بخواند، بعد او را ببرد نجف، مسجد کوفه، سهله، او را ببرد کاظمین اگر شد سامرا

ولی تمام این ها روی کاغذ رویایی بیش نبود 

پسر او سالها پیش برای بازگشایی راه همین کربلا جانش را فدا کرده بود.

خسته بود زانو درد امانش را بریده بود. دست به کمر آرام آرام در میان شلوغی جمعیت پشت به حرم سیدالشهدا به اسکانشان باز می گشت.

نا گهان صدا محیط را پر کرد، کاروانی بزرگ نوحه خوان به سمت حرم می آمدند، یک توده پر فشار جمعیت 

مادر از شدت صداها سر بر آورد و دست را روی چشمانش سایه بان کرد

چه نوحه غریبی:

اگر کشتن چرا آبت ندادن ...

مرتضی همیشه آخر هیات مسئول خواندن این دم بود. 

توده جمعیت همینطور جلو می آمد تا مادر را در خود غرق کند.

حالا مادر روبروی توده جمعیت است و ما از پشت شانه های او جمعیت را میبینیم.

ناگهان میانه جمعیت شکافته میشود.

دست پسری یک چوب بلند است با یک مساحت مستطیل شکل روی آن.

حالا ستون جلویی جمعیت به مادر رسیده

تصویر مرتضی است و گویی کسی به نیابت از او آمده‌.

حالا مادر میان حلقه سینه زنان کاروان افتاده، بی آنکه اعضای کاروان بدانند او صاحب آن عکس روی چوب است.

مادر به آرزویش رسیده

مرتضی روی چوب مقابل اربابش نوحه میخواند و مادر به سینه میزند... 




پ ن:

این مسئله نیابت در اربعین مسئله پر برکت و درست و دقیقی است.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۵ ، ۲۱:۵۳
مسیح

دی یا لوگ:

یه سری افراد هم هستند

فضای مجازیشون پر پست های عاشقانه ی کشدارو و توصیفات روی محبوبانشونو و شکست های عشقیشون و پست های به در بگو دیوار بشنوست و خجالت اوره

بعد میگن ای کاش جایی بود آزادانه حرفهایمان را میزدیم...

یکی هم اومده زیرش گفته 

آری ای کاش قضاوت نکنیم...



پ ن:

نسل جدید و وحشتناکی از جامعه مذهبی در آینده خواهیم دید

که دود از کله همه مان بلند خواهد کرد...

هر چند که شمه هایی از آن را این روزها هم میتوانید ببینید.

پ ن:

گلوله برفی که چند سال پیش بودنش را متوجه نشدیم آرام آرام بهمن میشود.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۱۵:۴۲
مسیح

گاهی وقتها وضعیت آدم 

میشه مثل پسر بچه ای که تو این سرمای هوا کنار خیابون چمباتمه زده 

و‌ کسی از کنارش رد میشه یه اسکناس ده هزاری بهش میده

ده هزار که سهله، تو اون لحظه یه چک یک میلیونی هم نمی تونه از سوز سرما کم کنه.



پ ن:

امروز بیرون یک لحظه یاد کارتون خواب ها افتادم، تا مغز استخوانم یخ زد...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۶
مسیح

بچه ی دو سه ساله ای داشت، در این مدت تا صدای زنگ ایمو در می آمد، می پرید پشت و تلفن و تا چهره دخترش نمایان میشد از خود بی خود میشد و شروع میکرد به شکلم در آوردن و بچه گانه صحبت کردن.

خیلی اذیتش میکردم و سر این موضوع با او شوخی میکردم، گاهی ادایش را در می آوردم.

یک سری وقتی با ایمو با مادرم تماس گرفتم یک دفعه دیدم دوتا لپ های یاسمین زهرا تصویر را پر کرده

یک دفعه از خود بی خود شدم و بلند با لحنی بچه گانه گفتم:

سلااااااام یاسمین 

گل از گل چهره ام شکفته بود و لبخند کش داری داشتم، بعد نازنین زهرا هم وارد تصویر شد، مدتی با همین حالت مکالمه کردم

تماس که تمام شد گفت من برای بچم این کارارو میکردم تو برای خواهر زاده


خدایا بعد ها وقتی همسر و فرزندی داشتم

اگر قرار است مرا با این دو امتحان کنی

تو را به خودت قسم، ظرفیتش راهم بده

امتحان خیلی سختیست...




پ ن:

توی مدت کربلا بودنمان با او، کلی حسودیم شد که من چرا یک دختر ندارم که پشت تلفن کلی برایش ادا در بیاورم و ...

:)

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۵ ، ۱۵:۲۵
مسیح

روزهای اول در کربلا در یک ساعت های مشخصی از روز یک دفعه صدای موسیقی سریال یوسف بلند میشد. از علاقه ی عجیب عراقی ها به سریال یوسف خبر داشتم برای همین هر وقت می شنیدم میگفتم شاید صدای نمایشیست، یا موکبی یا نمیدانم صدای حسینیه ای

اما وقتی تعداد بلند شدن این صدا در روز زیاد شد و در همه جا شنیده میشد به شدت کنجکاو شدم که بفهمم این صدای چیست!

از هر کسی هم پرسیدم جوابی نداشت

روز های آخر وقتی داشتیم از خیابان های پشت حرم رد میشدیم یک دفعه صدایش را خیلی واضح و بلند شنیدم

سریع سر چرخاندم و دنبال صدا گشتم

صدا از یک کامیون می آمد

کامیون گاز که برای توزیع آن وارد محله ها میشد :|

یک جورهایی مثل آن صحنه ای که یوسف به پدرش می رسید یعنی یک همچین رابطه ای

فکرش را هم نمی کردم منشا صدا این باشد

نفوذ فرهنگی حتی تا کامیون حمل گاز در عراق

روح مرحوم سلحشور شاد 

:)

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۰۰
مسیح


هواپیما که به زمین نشست، وقتی داشتم روی سطح شیب دار مارپیچ فرودگاه بالا میرفتم

بغض بیخ گلویم را گرفت


پ ن:

متاسفانه زنده ام

پ ن:

خوشا به حال خیالی که در حرم مانده

و هرچه خاطره دارد از آن حرم دارد

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۵ ، ۲۳:۴۰
مسیح
امروز یا شاید دست پر فردا، اگر صاحب میهمانی و آن سرزمین اذن بدهند، راهیم
وقت دارم نزدیک بیست و چند روزی مجاورشان باشم
و سعادت دارم اگر لایق بودم و کفران نعمت نکنم در دستگاه عشق صدبرابر کمتر از پرکاهی در به تصویر کشیدن مانور بزرگ سهیم باشم
این ها همه از کرامت ارباب است و سفره همیشه پهن او
نه از سازمانی نامه دارم و نه از نهادی مامورم
با پول طیب و طاهر مردم و خیرین به دیدار او میروم
میروم با با دوستان روایت یک دلداگی را به تصویر در بیاوریم
اصلا همین که من رو سیاه چرک میروم یعنی ارباب ارباب بزرگی است
که ولگرد ها را هم به حریم کربلایش بار ورود میدهد
که به  ولگرد های بی سرپا هم نقش میدهد
که مرا بازی میدهد
امسال برای من سال عجیبی بود
برای من تحویل سال ها یک جورهایی اربعین است، برای همین الان از سال گذشته بر خودم میگویم
یک سال حیرانی، یک سال سرگیجه، یک سال فشار، یک سال افتادن در موقعیت های سخت، درگیری با باید و نباید ها، دسته به یقه شدن با روزمرگی ها، دعوا با عرف ها
بیست و چند روزی وقت دارم کمی با اراباب مذاکره کنم
که آخر بازی زندگیم برد برد باشد
یعنی هر چه هست را او ببرد
که یعنی منی نمانم
یا اگر میمانم، اینی نباشم که هستم
که اگر میمانم، سرباز باشم
که از فدیم گفته اند هرکس میخواهد بماند با حسین برود
که مرا هم با خود ببرد

پیامی چند روز گدشته دهنم را درگیر کرد، خیلی درگیر
این چند روز را کلیومتر ها در خیابان های تهران پیاده راه رفتم
مثل دوره گرد ها، مثل دیوانه ها
و مدام فلش بک زدم زندگیم را
و مرور کردم تکه های پازل را
که پشت هم مینشست
که دلهره ام را زیاد میکرد
و گاهی فلش فوروارد میزدم
به لحظه هایی که...

نمیدانم چقدر راست بود یا چپ، تعارف بود یا حقیقت
اما دریافتم که فرصت بزرگی پیش رویم آماده شده
مثل حرکت آخری که منجر شود مکعب روبیک زندگی حل شود
و اگر حرکت اشتباهب کنی مکعب باز به هم بپیچد تا اینکه کی باز درست شود

و اصلا نمیدانم که چه شد اینها را نوشتم
و خدا میداند که هنوز چقدر تکلیف به دوش دارم، چقدر حق الله روی زمین مانده!
و جواب مبهم این معادله که چطور میشود رفت وفتی تکلیف مانده
وقتی صفحه بدهای به خوب ها مچربد

اجالتا برای مذاکره میروم
و در راه به این فکر میکنم
که چرا من؟
که چرا نمیگذارد سقوط کنم؟
که چرا نمی گوید بمیر!
که چرا هنوز دست میگیرد!

اجالتا اگر بطلبد عازمم
حلال کنید
حرف اصلی همین بود





پ ن:
اگر رفتم و عمرم به دنیا ماند، و نت برقرار بود، سعی میکنم هر روز روز نوشتی در کانال (دیالوگ) منتشر کنم، شاید زکات رفتن آنطور پرداخت شود.
پ ن:
خدایا این ط لیاقت خدمت ندارد، اگر بنا به در میدات ماندن است ط دیگری باید
پ ن:
چقدر دوست داشتم این آخرین پس این وبلاگ باشد.
۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۰۱:۰۰
مسیح
یکی دو روز قبل از شروع دهه اول محرم امسال، وقتی داشتم کم کم ست لباس محرم را از بقچه ها در می آوردم. هر چه دنبال شال مشکی چند ساله ام گشتم پیدا نشد.
به مادر گفتم باز انگار این جن پنهان داخل خانه ما روی بساط ما زوم کرده :) بقچه لباس گرم ها، کمد حیاط خلوت، کمد اتاق خودم، بقچه چفیه ها و خورده ریز ها هیچ کدام هیچ اثری از شال مشکی من نداشتند
فردایش وقتی روی مبل آماده و لباس پوشیده منتظر زنگ کسی بودم تا جنگی به سمت هیات راه بیفتم، یک دفعه انگار یک فلاش بک در ذهن من خورد:

((مرز مهران، دو سه روز بعد از اربعین، وقتی خسته و کوفته به مرز ایران رسیده بودیم و حاضر بودیم خاک ایران را سرمه چشم کنیم (از لحاظ امکانات و راحتی و امنیت) اذان شد و با حسین گفتیم نماز را بخوانیم و بعد برویم سراغ ماشین.
وضو گرفتیم ورفتیم داخل سوله بزرگی که در مرز بود و موکت شده بود. ایستادیم به نماز خواندن، در میان نماز دوم من زن نسبتا جوانی به حسین نزدیک شد و شروع به صحبت کرد که الان پنج روز است که در مرز مانده و شوهرش تا شهر مهران رفته است برای کاری و برمیگردد و میپرسید که اگر این چیزها را نداشته باشیم میگذارند که رد شویم و الان اساسا در عراق خبری هست یا نه. نماز تمام شد و دیدم بچه ی بی حالی هم روی پا دارد.
هر چه میگفتیم خانم تمام شد! الان عراق خبری نیست! موکب ها جمع شده، باید هتل بگیرید و .... به کتش نمیرفت و میگفت باید برویم، نذر است.
و بعد اشاره کرد به حال بچه اش که یک پسر زیبا و به اصطلاح ناز بود.
حسین هم نماز را خواند و وقتی داشت سلام میداد من کمی مشغول بازی با بچه بودم، و برای بازی شالم را انداختم دور گردنش
چند لحظه بعد مادرش با تلفنی از جا پرید و خداحافظی کرد و کمی دور شد.
شالم گردن پسرک جا ماند. فاصله کم بود میتوانستم بروم و بگیرم و اما حس کردم انگار رسالت آن شال برای من تمام شده. شاید بنا به این بوده که شال عزا و اشک من حالا روی دوش آن پسرک باشد.
پیش خودم گفتم مبارکش باشد.
پاشنه کفش را ور کشیدم و راه افتادیم.))

یک دفعه روی مبل گفتم، مامان دیگه نگرد یادم افتاد چی شده.
چند روز بعد وفتی از بیرون به خانه برگشتم، دیدم یک شال نو روی تخت من دراز کشیده.




پ ن:
برخی از بزرگان و عرفا دستمال اشکی داشتند مخصوصا برای اشک، که بعد از مرگ نیز وصیت داشتند با آن ها دفن شود. یک جورهایی دستمال آبرو بوده.
عادت بدی نیست اگر ماهم داشته باشیم.
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۴۸
مسیح

پارسال چندین روز جلوتر، وقتی تکاپوی رفتن را داشتم و سعی میکردم تدارک سفر را ببینم او را میدیدم که با چه حسرتی پای مستند های تلوزیون می نشیند و اشک می ریزد و با چه تپش قلبی گزارش زنده تلوزیون از راه را تماشا میکند.

هی از من می پرسید چیزی لازم نداری؟ چیز کم نیست برای کوله ات؟ و من میگفتم نه ممنون

روزهای آخر هماهنگی سفر از رفتنم اذیت بودم و عذاب وجدان داشتم، که میماند و من میرفتم آن هم برای دومین بار

این نیامدن های مادر ثمره همان روزهایی بود که من و قبل از من خواهر و برادرم را در شکم حمل میکرد و نیم دیگرش ثمره همان رسیدگی ها 24 ساعته اش به همراه کار کردنش بود

خیلی فشار رویم سنگین شد، و بی تابیش اذیتم میکرد. پدر هم خیلی همراه این سفرها نبود والا شاید دوتایی فکری میکردند

برای سفر پارسال وقت عزیمت تصمیمی گرفتم که هر چه بود و به دست آوردم و به اصطلاح ثواب شد به مادر بدهم، و کلا آن سال را به نیابت از او بروم


امروز هم وقتی پای سینک ظرف شویی داشتم ظرف غذایم را میشستم، از موعد سفرم پرسید و من گفتم ان شا الله دو روز دیگر، کمی مشغول کارش شد و بعد آرام گفت:

اونجا رفتی از امام حسین بخواه منم بیام.

باز هول ولا و فشار پارسال یک دفعه ریخت در دلم، نفسم تنگ شد، اسکاچ را محکم تر به لبه های کاسه کشیدم، کمی فکر کردم و ارام گفتم: ان شا الله

وقت آب کشی کاسه به او گفتم که ارباب سال پیش هم او را طلبیده، با لحنی سوالی پرسید: سال پیش؟

و من همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفتم گفتم: سال پیش رو کلا به نیابت از شما رفتم...

صدایش کمی لرزید داشت آرام میگفت دستت درد نکنه که آشپرخانه را ترک کردم

مثل کسانی که بغض داشته باشند و نخواهند بترکد

ای کاش امسال گیر نبودم و مادر و پسری میرفتیم

ای کاش سال بعد یادم نرود

ای کاش امسال ارباب مادرم را ویژه بطلبد...




پ ن:

مادر ها خیلی غریبند

تا وقتی نیامدیم درد نیامدنمان و تا وقتی می آییم خستگی و دردسر امدنمان و وقتی زبانم لال میروند نگرانی ماندمان

پ ن:

کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم* ترانه فیلم (میم مثل مادر)

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۰۱:۲۳
مسیح