icon
ویژه نامه :: سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است

۲۷۳ مطلب با موضوع «ویژه نامه» ثبت شده است

روز قبل بازی ایران و آرژانتین نشسته بودیم توی سلف و باهم صحبت میکردیم

شده بودیم دو گروه، یک گروه آیه یاس خوان که میگفت میبازیم آن هم با تعداد گل بالا و آبرو ریزی شدید و یک گروه هم میگفت نتیجه خوبی میگیریم و مصمم بود، البته یه گروه حزب باد هم بود این وسط

بحث شوخی شوخی جدی شد و کار از صحبت های خنده خنده کشیده شده بود به داد و هوار. این سمت آن سمت را متهم میکرد به وطن فروشی و این سمت هم به آن سمت میگفت متوهم و خیال باف

در همین میان بحث بود که یک نفر از جبهه وطن فروش ها بلند شد دست کرد توی جیبش و گوشی تلفن همراهش (glx) را درآورد و گذاشت روی میز و با صدای بلند و مثل وکیل ها که اخرین تیر خودشان را رها میکنند گفت:

آخه شما که ایران ایران میکنید و میگید میبره دست کنید تو جیبتون ببینم گوشی چند نفرتون ایرانی که دارید گلوتونو جر میدید برای ایران! هاااع؟؟ من دیگه حرفی ندارم.

بچه های دو جبهه و به خصوص جبهه متوهم های وطن پرست شروع کردند به درآوردن گوشی ها و دریغ از یک برند ایرانی

سکوت عجیبی بر سلف حکم فرما شد و اعضای سلف دانشگاه که همه از استدلال این فرد وطن فروش به وحشت آمده بودند ناله ها همی زدند و به کلاس ها سرازیر شدند و بعد ها معلوم شد همگی در مسابقه پیامکی قبل از بازی رای به باخت ایران داده بودند.





پ ن:

جدا از شوخی واقعا همینطوره حمایت نکردن از تولید ملی مثل تنها گذاشتن تیم توی مسابقست

پ ن:

منکر قضیه کیفیت نیستم اما همین الانش هم کلی جنس ایرانی با کیفیت داریم که از اوناهم استفاده نمیکنیم، بابا حداقل دیگه آیفون رو که مصداق شیطان بزرگه نخریم، به خدا زور داره دیگه این یک مورد!! نه اینکه بقیه نباشه ولی خب این دیگه خیلی تابلو

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۲۲
مسیح

میگفت یک روز دوستم آمد و گفت: برای یک نفری که سخت محتاج پوله و اوضاع زندگی خوبی نداره دنبال یه کارم که یه حداقلی داشته باشه، اوضاع خانوادش خیلی خرابه!

نه مدرک درست و حسابی داشت و نه ویژگی و کارآمدی به درد بخوری، اما خب به نوعی کار خیر بود و اینکه در حین کار با امور آشنا میشد. گفتم به آن خانوم که بیاید و مشغول به کار شود.

من هم مبلغی که با توجه به شرایطش خیلی هم زیاد بود در حدود سال87 برایش به عنوان حقوق  مقرر کردم.

غیر از همه اینها هرجایی که پول لازم بود یا خانواده جایی به مشکل برمیخورد من نقدا مبالغی رو به اون میدادم بدون حساب و کتاب و اینکه جایی یادداشت کنم، البته گفت هم نداشت چون اجر کار پایمال میشد.

حتی یک بار به خاطر بیماری پدرش که در بیمارستان بستری شده بود دوملییون پول که حتی در آن زمان خودم هم نداشتم قرض کردم و به حساب بیمارستان واریز کردم تا عمل پدرش انجام شود و بعدها خورد خورد آن پول را تصفیه کردم.

بالاتر از همه اینها وقتی مقدمات ازدواجش جور میرشد من کمک های زیادی برای برگزاری مراسمش کردم و حتی لباس عروسش را هدیه دادم.


بعد از ازدواجش آمد دفتر و گفت : شوهرم به من گفته بعد از ازدواج نمیتوانم کار کنم ولی از اونجایی که ممکنه بعدا نظرش عوض بشه و بخوام جای دیگه ای استخدام بشم اگر میشه یک برگه بنویسید به عنوان مدرک که من اینجا کار میکردم.

من هم نوشتم و براش آرزوی خوشبختی کردم


چند وقت بعد وقتی میخواستم وارد دفتر شوم با یک برگه احضاریه مواجه شدم برای دادگاه از طرف همین خانوم، پاک گیج شده بودم.

با راهنماییی شوهرش رفته بود دادگاه و شکایتی تنظیم کرده بود که این فرد در طول این سالها حق و حقوق من را نداده و حالا خواهان خسارت شده بود و دادگاه هم مبلغ دوازده ملیون تومن برای من جریمه بریده بود!

من در جلسه دادگاه اصلا نمی دانستم چه باید بگویم! دایم به او و شوهرش نگاه میکردم و تمام آن همه کمک هایی را که به او کرده بودم به نظر می آوردم. کسی که حتی دیپلم هم نداشت و یک خط نامه نمی توانست بنویسد را به عنوان منشی استخدام کردم تا کمکی به او کرده باشم و همیشه هم مجبور بودم کارهای او را خودم دوباره انجام بدهم!

به کمک وکیلم به دادگاه درخواست تجدید حکم و نهایتا شکستن حکم را داده بودم که یک روز از بانک مطبوعم یک پیام برایم ارسال شد

از حسابم که موجودیش هشت ملیون بیست و چهار هزار تومن بود، هشت ملیون برداشت شده بود. توسط دادگاه برای همان خسارت کذایی.

حالا من در خیابان مانده بودم با بیست و چهار هزار تومن در جیب..







پ ن:

روایت اتفاقی که برای یک دوست افتاده بود

پ ن:

نتیجه گیری، حساب حساب است و کاکا برادر، همیشه ریز هزینه ها رو هم بنویسید

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۳ ، ۲۳:۴۲
مسیح
کل خاطرات دهه فجر هرسال
تب و تاب روزنامه دیواری درست کردن های هر سال مدرسه بود
و آهنگ ها و سرود های و زمان انقلابی که تو زنگ تفریح ها برامون از بلندگوهای مدرسه پخش میشد
و سوال های جور واجور مسلسل وار ما از معلم ها که شما اون موقع چیکار میکردید و اینجا چی شد اونجا چی شد و جواب های معلم ها

توی خونه هم سوال پیچ کردن مادر و پدر که شما هم اون موقع بودید؟!
و اینکه اگر بودید چیکار میکردید؟
عکسها رو دوباره میریختیم وسط و بابام توضیح میداد
این آیان الله مفتح این آقای قدوسی، ایشون آقای کافیه
من هم هینجور عکس ها رو نکاه میکردم درحالی که اصلا یک درصد هم این افراد رو نمی شناختم
فقط طبق عادت بچگی دوست داشتم خودم رو تو عکس پیدا کنم و دنیای خودم رو بسازم
بعد هم تو مدرسه برای هم فخر میفروختیم

توی مدرسه اینقدر گاهی دقیق روند انقلاب رو میگفتم که یکبار یکی از بچه ها به معلم گفت:
خانوم این امیری انگار زمان انقلاب بوده :))

اما تاثیر گذار ترین نکته دهه فجر ها الله اکبر گفتن روی پشت بام به همراه پدر بود
جیغ زدن با تمام حجم اون صدای دخترونه یک مرد کوچولو
اینکه صدای الله اکبر گفتن ما از پشت بوم خونه بقلی بیشتر باشه
اینکه بریم رو پشت بوم و آتیش بازی رو هم ببینیم
اینکه زود بخوابیم تا تو راه پیمایی فردا سر ساعت تو خیابون باشیم
اینکه صبح وقتی میدیدم تلوزیون مردم رو نشون میده و ما تو خونه ایم تمام دنیا رو سرمون هوار بشه
انگار از کل دنیا عقب موندیم
با بغض میشستیم تلوزیون رو نگاه میکردیم که ما نرفتیم و توضیح مادر که نه هنوز مونده میرسیم

تمام این احساسات کودکی و نکات ریز و درشت شاید بی اهمیت الان شخصیت من رو شکل داده
راستی
بچه های امروز چیکار میکنند؟
پدر و مادر های امروز چطور بچه هاشون رو انقلابی بار میارند؟
الله اکبر گفتن ساعت نه شب امشب رو اصلا فراموش نکنید
اصلا
#الله_اکبر
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۳ ، ۱۸:۱۱
مسیح
بیش از یک ساعت
قربانی دعوا و مشکلات شخصی یک خانواده هستید
دعواها و مشکلاتی که ربطی به شما ندارد
تا اواسط فیلم اصلا نمیفهمید کی کی کیست*!
در هر نما فیلمبردار و کارگردان تلاش کردند تا از بیش ترین میزان سن موجود استفاده کنند
تنها عامل ادامه پیدا کردن فیلم اضافه کردن شخصیت هایی است که مدام در بی خبری محض شما وارد داستان میشوند
در واقع کارگردان از شخصیت هایش به مثابه ی هیزم برای گرم نگه داشتن فیلمش استفاده کرده
هر از چند گاهی یک هیزم درون آتش می اندازد که مخاطب یخ نکند

مرگ یک ماهی
تلاش برای پیچیده  کردن یک موقعیت خیلی عادی و معمولیست
و تلاش برای شک کردن
تا سر حد خنده ی حضار
هر دوسکانس یک سیگار دود شده
هر چند دقیقه یک فحش
و از همه مهم تر
ترسیم آدم هایی از که ما به ازی خارجیشان کم پیدا میشوند

مرگ یک ماهی
به سادگی مرگ یک ماهیست
که تا سر حد یک قتل از رمان آگاتاکیرستی پیچیده شده






پ ن:
روح الله حجازی کم زود برای تشویق فیلم ساخت
پ ن 1:
در بین دو فیلم (مرگ ماهی) و (گربه و ماهی) که هردو وجه اشتراکشان سرکار گذاشتن مخاطب و لفظ ماهیست
من با اختلاف سه گل، گربه و ماهی شهرام مکری که تلخ ترین تجربه فیلم دیدن من هست را انتخاب میکنم
پ ن 2:
بار خورد که یک فیلم دیدیم و الا ما کجا و سینما و جشنواره کجا!؟
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۳۷
مسیح



دوست دارم بابا خطابت کنم

ناخلفم!

دوست دارم آقا خطابت کنم

سرکشم!

دوست دارم مولا خطابت کنم

بیعت شکسته ام!

دوست دارم رهبر بخوانمت

رهزنم!


اصلا بیخیال این اسم ها

اذن بدهی بیایم یک دل سیر نگاهت کنم!!

یعنی میشود دیدار باتو یکبار روزی ما رو سیاهان و سربازان فراری شود؟؟


بهشت

خرداد ۹۳


پ ن: سرباز فراریم آقا, عفو کن

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۹۳ ، ۱۳:۵۴
مسیح

برداشت اول:الهی بشکند دستت، مغیره!

درد پهلو این روزها امانت را بریده، خسته شده ای. دیگر از این دست به دیوار گرفتن خسته شده ای. دیوار هم دیگر شرمنده ات شده! این چند روزه آنقدر دردت زیاد شده که دیوار هم کمک راه رفتنت نیست! دوست نداری زیاد فضه را به زحمت بیاندازی! به هر نحوی که شده میخواهی خودت را سرپا نگه داری. همین که بچه ها شما رابر روی دوپا میبینند بهانه گیری پدرشان را کمتر میکنند! راستی گفتم پدر!!! از روزی که آسمان را در روبروی چشمانت دست بسته و کشان کشان بردند، میشود که در خانه ناگهان به گوشه ای زل میزنی و چشم از آن بر نمیداری! نبودن او در این شرایط کار را سخت کرده. به تنهایی نمی توان بی تابی بچه ها را مرحم بود.

امروز وقتی نشسته بودی تا موهای حسن و حسین را شانه بزنی ناگهان شانه از دستت افتاد! باز برش داشتی و باز افتاد. نمی توانی دستت را زیاد باز کنی. این درد پهلو توان را از دستت گرفته. حسن با پرسشی کودکانه میپرسد:
مادر پهلویت خیلی درد میکند؟
اگر پدر بود دعا میکرد تا خوب شوی!
راستی مادر چرا پدر نیست؟ چرا پدر را آن آدم ها بردند!؟
چرا وقتی برای باز کردن در رفتی، بازگشتت اینقدر طول کشید مادر؟
چرا چادرت خونی بود!؟ راستی مادر این چند روزه حال داداش محسن خوب است؟

جوابی ندارید! فقط میگویید: خوب است مادر! دردم کم شده! حالم بهتر است!
بعد دست میبری که نوازش کنی حسن و حسین را که پهلویت تیر میکشد و صدای آه کشیدن شما بلند میشود!
حسن بغض میکند و حسین گریه!
بغض حسن را میتوان جوری تحمل کرد اما گریه حسین را دیگر تابی نیست! یاد فرمایش پدر می افتی که محبت ویژه ای به حسین داشت!
علی به خانه بازگشته اندکی از بار بغض خانه کم شده! اما برای شما دردی دیگر اضافه شده! گاهی زیر لب میگویید:
ای کاش این روزها علی در خانه نبود!!

چهره علی سخت شرمگین شده! نمیداند باید چگونه جواب پدرتان را بدهد! درخانه قدم میزند و دارد از غم آب میشود!
گاهی مینشیند در مقابل شما و نگاه میکند و ناگهان اشک در چشمانش حلقه میزند!
آرام میگوید:
جواب پدرتان را چه بدهم! این بود رسم امانت داری!!!

راستی این روزها کمتر کسی جویای حال میخ در است! بدجور شرمنده شده! ای کاش کسی باشد که کمی دلداریش بدهد!
ذکر روی لب میخ در این روزها مدام این است:
الهی بشکند دستت مغیره!

برداشت دوم:کجا میخوای بری؟ چرا منو نمیبری؟

آرام نشسته اید کنار تخت. همینطور مات و مبهوط مانده اید! چند روز دست و پنجه نرم کردن با درد پهلو تمام شده و حالا محبوبت آرام بر تخت خوابیده. آنقدر همه چیز سریع رخ داد که نشد حتی یک وداع کامل باهم داشته باشید. دیگر وعده دیدار شد در آستانه در بهشت! همان جایی که او اولین قدم را در آن میگذارد!
بدن نباید بیشتر از این روی زمین بماند، زمین دارد با زبان بی زبانی به شما میفهماند که کمرش دارد زیر بار این پیکر آسمانی خم میشود! پیشنهاد داده که پیکر را در آسمان دفن کنی! میگوید تاب نگه داشتن این تکه از بهشت را ندارد! اما چه باید کرد که تو ماموری تا این نور را در دل زمین به خاک بسپاری!

در گیر و داد صحبت و در و دل و شکوایه و همینطور غسل و کفن هستی که ناگهان در باز میشود و حسن و حسین وارد میشوند!
خودشان را می اندازند در بقل جسم بی جان مادر! نمیتوانی جدایشان کنی! صدای هق هق گریه شان تا آسمان هفتم رفته!
از آسمان ناگهان فرشته ای با وضعیت پریشان و آشفته وارد میشود، گویی این گریه ها عرش را حسابی بهم ریخته! الآن است که آسمان تاب نیاورد صدای این گریه ها را و زمین مصداق بارز ((کن فَیکن)) شود!

کاری از دست شما بر نمی آید! این گریه ها را فقط مادر جواب گوست! ناگهان دو دست از کفن بر می آید حسن و حسین را در آغوش میگیرد! بچه ها اندکی ارام میشوند و میتوانی بعد از مدتی جدایشان کنید!

شبانه تابوت را از دست این حیوانات مردم نما تشییع میکنید!
لحظه به لحظه دارد به استرس زمین افزوده میشود! تاب نگه داشتن نور را در خودش ندارد! بسیار اصرار کرد که عالمی دیگر را برای دفن انتخاب کنند اما دستور بر زمین بود!
بغض گلویتان را گرفته اما حق گریه ندارید، نباید معلوم شود قبر مادر کجاست!

بر سر قبر حاضر شده نشسته اید و دست به کاری نمیبرید، در واقع رویتان نمیشود. ناگهان دو دست از قبر بیرون می آید!
صاحب امانت منتظر پس گرفتن امانت است!

اما کدام امانت!؟ مگر امانت رسول خدا پهلویش شکسته بود؟ مگر امانت رسول خدا کمرش خمیده بود!؟ مگر امان رسول خدا مویش سفید بود؟

بغض باز هم گلویتان را سخت میفشارد! اما باز هم نمیتوان گریه کرد!

بد دردیست این غربت! دردی که نسل شما با آن حالا حالاها کار دارد! با گفتن کلمه غربت، برق در چشمان حسین نمایان میشود!
و بازهم بغض بر روی بغض!


برداشت سوم:یتیمان بنی عالم!

دیگر در این برداشت توضیحی باقی نمیماند!

یعنی واقعا حس نمیکنید که هزار جند صد سالست که یتیم شده ایم!

______________________________________________________________________________________________________


پ ن 1: برداشت اول از دید مادر عالم! برداشت دوم از دید حضرت علی!

پ ن 2:ببخشید اگر بد بود! نمی توانستم ننویسم! بغض گلویم را گرفته بود!

پ ن 3: اگر....

۱۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۲ ، ۰۱:۴۰
مسیح


[تصویر: Ya_Hazrat_Zahra.png]

[تصویر: madar_sadat.png]

اینبار پا نوشت ها رو اول مینویسم!

پ ن 1: این متن متن ناقص شده ی یک نمایشنامه میباشد که کاملش در دست خود اینجانب میباشد در صورتی که خوشتان امد و فکر کردید که جای کار دارد میتوانید با بنده تماس حاصل فرمایید!

پ ن 2: این متن برداشتی آزاد از مظلومیت مادر عالم میباشد، بنابراین شخصیت های(طلال و حبوش) ساختگی میباشد!

پ ن 3: دوستت دارم مادر عالم!

 

 

 

طلال در خانه نشسته و مدام  دلشوره دارد. گاهی به گوشه ای از خانه زل میزند و همینطور مات می ماند و بعد ناگهان از جایش میپرد. انگار از زمین و زمان ترس دارد. خنجرش را محکم به دست گرفته و با کوچک ترین صدایی از غلاف در میاورد، انگار منتظر وقوع حادثه ای مهم است که این طور ترس برش داشته. از شدت ترس و اظطراب همین حالاست که قالب تهی کند ، که ناگهان با صدای در دوباره از جایش میپرد.

تق..تق..تق..

طلال با اضطراب و چشمانی وق زده:   که هستی؟!

تق تق تق تق..

-       با تو ام، گفتم که هستی؟!

تق تق.

-       اَاَاَه...مگر زبان ندرای؟!

-       حبوش..! حبوش..! با تو ام پسر! مگر نمیشنوی؟

-       بله آقا! بله!

-       بلند شو برو ببین کیست این وقت شب؟! ببین چکار دارد

-       چشم آقا

حبوش به سمت در میرود وصدای نجوای آرام حبوش و فرد پشت در به گوش طلال میرسد.

-       اَه..کجایی حبوش! چه میگوید؟ کیست؟ از چه میگوید؟

-       آقا زنی است! به همراه دو بچه!

-       چه میگوید؟

-       میگوید مگر عهد نبستید، مگر شما نبودید که تبریک گفتید! مگر شما نبودید که با پدرم مصافحه کردید و فریاد احسنت و تبارک الله هایتان از این انتخاب به آسمان میرفت و گوش بقیه را پر کرده بود؟!

-       چه میگویی حبوش؟ انگار تو هم به هذیان گفتن افتادی این وقت شب!  چه عهدی؟ چه تبریکی؟ کدام مصافحه؟ چه چیزی را قبول کردم! معنی این حرفها را نمیفهمم (طلال خود به خوبی آگاه است درباره چه جیزی سخن به میان آورده شده و درحالی که سرتاپایش را اضطراب و ترس گرفته سعی در انکار دارد)

-       به او بگو اصلا از که سخن میگوید؟

-       ارباب از فردی به نام علی میگوید؟

-       (باتعجب وترس) علی! عععععععلی!؟ گفتی زن است؟

-       بله ارباب زنی است با لباس خاکی، تنی مجروح! ارباب به گمانم اتفاق بدی برای او افتاده باشد!

-       با نگرانی: برو بگو برود! بببببگو اصلا نیست؟ بگو طلال مرد! (طلال رنگش از ترس زرد شده)

-       ارباب نمی شود میداند که شما هستید!

طلال آرام و مضطرب با قدم هایی لرزان به دم در میرسد با نفسی عمیق درب را باز میکند و چشمش به آن زن می افتد! یک لحظه زانوهایش شل میشود به خودش میگوید: این چه کاری بود که ما کردیم، قرار نبود اینگونه شود. با اینکه زن را میشناسد خودش را به آن راه میزند و میپرسد:

کیستی زن؟ چه میخواهی؟

زن (فاطمه *س*)میگوید:

علیک السلام! من را نمیشناسی؟

-       نه! از کجا باید بشناسم؟ این وقت شبی از من چه میخواهی؟ (خود طلال هم از این دروغ تاریخی که این زن را نمیشناسد به خود میلرزد با خود میگوید: مگر میتوان این زن را نشناخت!)

-       من فاطمه دختر پیامبر هستم، همسر علی!

-       با حس ترس و گستاخی میگوید: چه میخواهی فاطمه دختر پیامبر؟

-       مگر عهد نبستید؟ مگر دست ندادید؟ مگر شما نبودید که به پدرم گفتید: آفرین بر تو ای رسول خدا! که این بهترین انتخاب بود؟ مگر شما نبودید که همان جا بیعت کردید؟

-       از چه سخن میگویی زن؟ کدام دست؟ کدام تبریک؟ اصلا کدام بیعت؟

-       اف بر شما! از مردانگی هیچ بویی نبرده اید! مگر شوهرم جز خدا میگفت؟ مگر جز این بود که یار راستین پیامبر بود! مگر جز این است که.....

طلال در صحبت زن میپرد و صحبت او را نیمه تمام میگذارد. میداند که قرار بود امشب چه اتفاقی بیفتد ولی میگوید:

-       حالا مگر چه شده؟

-       درب خانه مان را شکستند! آتش زدند! کتکمان زدند! وشوهرم را دست بسته بردند! آسمان را عزا دار کردند، شما از حرمت و مردانگی و شرف بویی نبرده اید؟

-       حتما مستحق این مجازات بودید! حکومت به ناحق کاری نمیکند! جالا برو ، برو زن!

وبعد در را محکم میبندد و و تکیه اش را به در میدهد و از گوشه چشمش اشکی راه صورت سخت و سنگیش را میشکافد و زیر لب با خود میگوید:

وای بر ما! وای برما!

اما تمام این وای برما ها باعث نمیشود که او به طلب عفو و کمک آن زن بشتابد.

زن آرام آرام یک دست به دیوار و یک دست به پهلو به راهش ادامه میدهد! و آرام گریه میکند! بچه ها نیز آرام زیر چادر مادر گریه میکنند!  شهر در سکوت فرو رفته! صدای گریه آرام آرام دور میشود! و زن سراغ خانه ای دیگر میرود!

شهر را گویی خاک مرده پاشیدند!

۱۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۲ ، ۱۵:۴۷
مسیح


 ۲۳روز تا محرم:

 

 

 

 

روزشمارم را روز به روز علامت میزنم! هم بیم دارم هم امید!

حس غریبی است!

شوقم این است که می آید و دوران عاشقی فرا میرسد!!

و بیم من از اینست که باز میخواهد سلسله ی بلاها بر سرت فرودآید!

البته میدانم که عهد بسته ایی که دم برنیاوری زیر این آزمون هرساله , اما چه کنیم که این دل ما تاب ندارد این همه بلا را!
هرروز از خودم میپرسم چگونه گفتی که چیزی جز زیبایی ندیدم!؟

زیبایی؟؟!!

اگر آنچه دیدی زیباییست! چه تعریف غریبی داریم ما از زیبایی!

ما کجای کاریم و شما کجا بی بی!

راستی بی بی!

آن صحنه هایی که روایت کردی کار خودش را کرد!

کربلا در کربلا نماند!

حالا کربلا جهانی شده!

اما انگار برای من صدای(هل من) برادرت در بارش هر روزه ی اصوات گم شده!

گاهی وقتها که دقت میکنم روی اصوات صدایش را نمیشنوم!بی بی!

نمیدانم مشکل از گوش من است! یا دیگر برادرت نا امید شده ازما!

خلاصه بی بی!

به برادرت بگو هنوز هم مردم دنبال آزادی و آزادگی اند همان چیز که خودش برایمان میخواست اما انگار تعریف هامان عوض شده!

خلاصه که بی بی به برادرت بگو بی مهریمان را بگذارد به حساب کوفی صفت بودنمان!

راستی یک چیز دیگر بی بی!!!
از برادرت بپرس هنور هم قبر مادر مخفی است؟


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۱
مسیح


 

 

 

روز عید قربان بود!

بعد از خواندن نماز عید انجام دادن باقی اعمال با بچه ها تصمیم گرفتیم که یه سری به بهشت زهرا بزنیم!

پشت موتورها نشستیم و هرکدوم دوترک راهی شدیم!
به اونجا که رسیدیم بعد زیارت قبور دوست وآشنا، کم کم راهی پاتوقمون یعنی گلزار شهدا شدیم.

بچه ها داشتن جلو جلو میرفتن و من که یه خورده پام درد میکرد آروم آروم پشت اونها

را ه میرفتم.

همینطور که ازبین قبرها داشتم میگذشتم  یه دفعه صدای ناله ی عجیبی شنیدم!
با اینکه میدونستم صدای این نوع ناله ها توی گلزار شهدا عادیه ولی این گریه بدجوری

فکرم رو مشغول کرده بود!

ازبین یادبود و تابلو و درخت و قبرها که رد شدم دیدم یه پیرمرد با کت سورمه ای و

یک کلاه نمدی به سرش داشت با یه صدای عجیبی گریه میکرد!

طاقت نیاوردم و رفتم جلو گفتم:

پدر جان! خوبیت نداره روز عیدی آدم اینطور گریه کنه! بخند مومن! بخند!

یه خورده که از صحبتم گذشت دیدم هیچ تغییری حاصل نشد که هیچ، تازه صدای ناله های

پیر مرد بلند تر و جانسوز تر هم شد!

رفتم و کنارش نشستم و گفتم:

پدرجان!اولین باره میای گلزار شهدا؟

جوابی نداد و بعد من گفتم:

منهم هر وقت میام همینطوری دلتنگ میشم! اما امروز فرق میکنه پدرم! امروز عید قربانه خوبیت نداره!

صدای ناله مرد بیشتر شد انگار هر وقت من از واژه ی قربان استفاده میکردم پیر مرد دلتنگ تر

میشد!

همینطور که نشسته بودم و نمیدونستم چطور آرومش کنم ، چشمم به کارت بنیاد شهیدش افتاد

که توی کیسه ی پلاستیکی کناره دستش بود!

دقت کردم دیدم اسمش ابراهیمه! شصتم خبر دار شد که پدر شهیده!

پیش خودم گفتم حالا بهتر شد حداقل میدونم پدر شهیده و راحت تر میتونم آرومش کنم!

بر گشتم از روی سنگ قبر نگاه کنم ببینم که اسم شهیدش چیه که حداقل با صحبت کردن آرومش کنم!
بعد همین که نگاهم به سنگ قبر افتاد خشکم زد!

روی سنگ قبر نوشته بود:

شهید اسماعیل قربانی ، فرزند :ابراهیم!

پدر در سالروز شهادت پسرش به دیدنش اومده بود!

تازه دوهزاریم افتاد که پدر چرا اینقدر بی تابی میکرد!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۱۰
مسیح


 

به عنوان صلیب سرخ به منطقه اعزام شده بودم، هنوز منطقه رو کامل ندیده بودم.

در گوشه ای که چند نفر از مردم رو جمع کرده بودن، چشمم به دختر بچه ای معصوم افتاد.

دختر بچه دستش را محکم روی گوشهایش گذاشته بود! و درحالی مثل بید می لرزید در آغوش مادرش پناه گرفته بود.

مادر هم سر بچه رو محکم تو بغلش گرفته بود و زیر لب مدام زمزمه میکرد.
از لباس های خاکی و نیم سوخته مادر و دختر و دست و بال زخمی و خراشیدشون می شد حدس زد که باید اتفاق نا گواری براشون افتاده باشه!

دختر بچه اینقدر مضطرب و وحشت زده بود که جرات نمیکرد چشماش رو باز کنه.

ولی در مقابل اون مادر با چشمان سرخ و ملتهب که نشونه گریه زیاد بود ،مدام اطرافش رو میپایید.

دختر بچه که صداش گرفته بود و معلوم بود که اوهم به خاطره گریه هاش به این حال و روز افتاده بود،در حالی که هق هق گریه کمتر بهش امون حرف زدن میداد به مادر گفت:

مامان! مگه ما چیکار کردیم! من که دختر خوبی بودم! من که اذیت نکردم! تازه من بهشون سلام هم کردم!

مادر که یه جورایی دیگه نای حرف زدن نداشت، به دخترش گفت:

معلوم که تو خوبی. تو بهترین دختر دنیایی!

دختر با صدایی متعجب و مظلوم گفت:

پس چرا کتکمون میزنند! پس چرا به ما حرف بد میزنند! پس چرا خونمون رو آتیش زدند! پس چرا بابا رو....

نتونست آخرین جملش رو تموم کنه! بغضش آنچنان ترکید که دیگه مادرش هم نتونست دخترش رو آروم کنه.
دختر با اون صدای گرفته شروع به گریه کرد! صدای نالش از گلوش بیرون نمی یومد.

انگار آخری از تمام بلاها سخت تر بود.

معلوم نبود چی به سره پدرش اومده بود که دختر بچه حتی نای گریه کردن هم نداشت.

دیگه مدام ذکر بابا بابا گرفته بود و با دستش به یه سمتی اشاره میکرد.
وقتی دنبال رد انگشت دختر رو گرفتم چشمم به چیزی شبیه یک آلونک خورد که حالا تماما سوخته بود و فقط ستون های چوبی نگهدارنده سقف باقی مونده بود.
به سمتش رفتم  ببینم ، اون خونه چی داشت که اون بچه با دیدنش گریه هاش به ضجه تبدیل شد!

و چه چیزی داشت که مادر دختر با وحشت نگاهش میکرد!

نزدیک خونه که شدم بوی عجیبی به مشامم خورد مثل بوی کباب یا گوشت سوخته.

پیش خودم گفتم حتما بوی غذای یکی از اهالیه.

بی توجه به بو راهم رو به داخل خونه پیش گرفتم ولی بو داشت همزمان با رسیدن من به خونه بیشتر میشد.
با رد شدن ار چهار چوب سوخته ی خونه.......میخ کوب شدم         ،حالت تهوع بهم اجازه نداد بیشتر تو خونه بمونم!

پدر رو به ستون وسط خونه بسته بودن و زنده زنده جلوی چشم مادر و دختر سوزونده بودن!

مادر هنوز با وحشت به سمت خونه نگاه میکرد!

 آنچنان توی شوک بود که متوجه نشده بود دخترش از شدت گریه از حال رفته!

اون دختر تنها یکی از هزاران دختری بود که پدرشون جلوی چشمشون سوخته بود!

    

      بِاَیِ ذنبٍ قُتِلَت؟؟؟!

 

 


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۱ ، ۱۳:۰۸
مسیح