icon
سیب زمینی

سیب زمینی

گاهی وقتها سیب زمین هم که باشی باید پخته باشی
سیب زمینی

سیب زمینی که دوست داشت سیب سرخ شود.

ما سینه زدیم
بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم
انها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم!!
از آخر مجلس
شهدا را چیدند...

هرچیزی قدیمیش بهتر است
دوست دارم تا قبل مرگم
نوشته هایم را تصویر کنم
دنیایی بسازم از خیالات ذهنم
شخصیت هایش، موقعیت هایش، دغدغه هایش
دنیایی که منحصر به من باشد
دنیایی که واقعی نیست اما حقیقت دارد
دنیای ذهن من نزدیک به بوی پیراهن یوسف است، نزدیک به خداحافظ رفیق است، مثل دیدبان است، شبیه مهاجر است
دنیای ذهن من در دوران اقتدار و شرافت به شمشیر و نام اوری جا مانده
دنیای توپ و خمپاره و ترکش است
دوران سید ها و حاجی ها و چشم انتظاری
دوران مرگ در میدان جنگ

دوست دارم قبل از مرگم، حرفهایم را تصویری کنم
علاقه ای که گاهی دور مینماید گاهی نزدیک
سر بازی دارد

دوست دارم تا قبل مرگم
دنیایم را بسازم
تا بعد از آن
مرا با دنیایم به یاد بیاورند
دوست دارم ویترینم به جای مدال و تندیس، پر باشد از ماکت قهرمانان داستانم
دنیای ذهن من در دوران قهرمان داشتن داستان ها جا مانده است

دوست دارم تا قبل مرگم...
۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۱۲
مسیح

آنجا را تعطیل کردم

البته یک جورایی متوقف

از این به بعد میشود شبیه یک موزه البته به نظر خودم میشود یک کتابخانه یک کتابخانه با کتاب داستان های کوچک

شاید هم بشود یک کتاب داستان آنلاین

دوران خوبی بود

آنجا هم سعی میکردم متفاوت جلو بروم

شاید این سبک نوشتن برای آنجا را خودم ابداع کرده باشم بعد ها دیدم کسانی را که الگو گرفته بودند، خوشحال شدم، شاید هم من از روی دست کسی دیدم

بعضی مطالبش دست به دست شد

بعضی هایش جنجال ساز شد

بعضی هایش فحش آفرین

بعضی هایش هم شاید دستم را آن دنیا بگیرد

حالا

دوباره برای ماندن برگشته ام اینجا 

نه مثل ییلاق قشلاق های قبل

خانه ام را آورده ام روستا

شهر های شلوغ اجتماعی، برای روستایی های ساده دل، زیادی پر سر و صدا بودند

یا باید شهری میشدم یا آزرده

ولی من روستایی ماندن را انتخاب کردم

وبلاگ از قدیم برایم حکم خانه کاهگلی پدری در عمق روستای زادگاه را داشته که وقت ترکش پیش خودم میگفتم، یک روز دوباره برمی گردم 

حالا برگشته ام

زخمی از زخم های شهر 

اما شهر دیده

از شلوغی شهر متنفر شده

راست میگویند که

دنیا را باید گشت

باید دید

اما

دنیایی نباید شد

روستایی باید ماند

روستایی زندگی کرد

روستایی پروراند

دنیا به ما روستایی ها احتیاج دارد...








پ ن:

ندارد

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۵۷
مسیح




(داخل صحن انقلاب با هر زحمتی نت پیدا میکند و تلگرام را باز میکند، پیام ها پشت هم ظاهر میشوند، پیام های بالاتر را بعضا جواب میدهد، تلگرام شلوغی دارد، قصد میکند تا سری در تلگرام بکشد و هر کسی را که دید روبروی حرم یاد کند، با انگشتش صفحه را آرام آرام پایین میدهد، پیام جواب نداده زیاد دارد، با یک ضربه سریع پیام هارا سریع پایین میدهد، ناگهان چشمش به پیامی میخورد که با سلام شروع میشود، کنجکاو میشود و پیام را باز میکند)
Hamid: سلام برادر، چطوری؟؟ یادی از ما نمیکنیا!
(پیام ادامه دارد اما ذهنش به این سمت میرود که حمید کیست، حمید حمید حمید..، حمید هم دوره ای پایگاه پازوکی مسجد محل، با حمید دوره ای خیلی صمیمی بودند، ادامه پیام را میخواند)
Hamid: الانم خوابی فکر کنم، پیام دادم بگم رفتنی شدم دارم اعزام میشم، یادمه توهم خیلی دلت هوایی بود، 
پیام دادم بگم حلالم کنی
(اعزام؟ اعزام به کجا، سوال ذهنش را درگیر میکند،پیام ولی تمام شده،عکس پروفایل را باز میکند، کمی طول میکشد تا لود شود،حمید کنار تابلو نبل و الزهرا ایستاده، با دست روی پیشانی خود میزند و شروع به تایپ کردن میکند)
+سلااام حمید!! بابا کجایی؟ شرمندم من خیلی درگیر زندگی شدم یهو..
(پیام یک تیک میخورد، یعنی ارسال شده اما هنوز دیده نشده)
+پسر حاجی حاجی مکه شدی که!؟ بلاخره گرفتیا! خوشا به سعادت چجوریاست اونجا؟
(باز پیام یک تیک میخورد، ناگهان صحن با سر و صدا کمی شلوغ میشود، چند تابوت وارد صحن شده، یک اتفاق خیلی عادی که در روز شاید چند بار اتفاق بیافتد، صدای مردی که میگوید: برای شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات، این تابوت ها را کمی خاص میکند، گوشی را قفل میکند از گوشه صحن بلند میشود، چند قدم تا رسیدن به تابوت ها کافیست، روبروی پنجره فولاد روی زمین قرار گرفتند، چشمانش اسامی را دنبال میکند رسول کاردانی، مهدی آذرباف،تهماسب کامیاب، حمید یزدانی، مرتضی ال....حمید؟ حمید؟ گوشیش را در می آورد، دوباره عکس پروفایل را چک‌میکند، و عکس روی تابوت را، خوده حمید است، فکر میکنم حالت دیگر پیام دو تیک خورده باشد، حمید پیام را دیده..)




خیابان 
دوران دوری از حرم
مرداد۹۵




پ ن:
بازهم زائرتان نیستم
از دور سلام
۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۵
مسیح



(در راه خانه فکر و خیال و خاطرات به او امان نمیدهد)

علی میگوید: بدو بدو بدو...رو زانو رو زانو...کسی آتیش نکنه تا ندیده..محمود محمود!!

(صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه انقلاب...

(کمی ساکش را عقب میکشد تا بقیه راحت رد شوند، نشان های روی بازویش نگاه خیره خیلی ها را به همراه دارد، دوباره دست رو پیشانی میگذارد)

علی کسی از تپه اونرو تر نمیره، اینجا رو تثبیت میکنیم تا کمکی برسه..پسر سرتو بدزززد! (صدای شلیک قناصه پسر روی زمین می افتد) امداادگر امداادگر!!

(تکان شدید،صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه ولیعصر...

(باز عده ای وارد میشوند،خودش را جمع و جور تر میکند، صندلی هایی خالی میشوند ولی کسی به او تعارف نمیزنند، همچنان بعضی ها روی لباس و سر و وضعش زوم کردند، او ولی با با دستی رو پیشانی ساکت می ایستد..)

علی جان، شما بهت میخوره فعلا نپری، این نامه رسیدی شهر بده دست سودابه، یکمی پوله یک سری حرف خودمونی من بهش نمیرسم، شما ببر به دستش برسون اگرم تونستی حواست بهش باشه، بهش بگو از شرمنده از نو عروسیتم خیری ندیدی...

(صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه فردوسی...

(هنوز کسی جایش را به علی نمی دهد، تراکم جمعیت بالا رفته ،علی از اینم جمع تر میشود, اما هنوز چشم بسته در فکر است، نگاه ها سبک تر شده)

علی میگوید: جمال جان، مااا دوور خوردیم،دوور بفرستید یه پشتیبانی هوایی بکشیم عقب، اینجا داریم تلفات میدیم ،جماال جان میشونی..نرید رو خاکرییز کوور بزنید ...بکشید عقب..جمااال جان جمااال..(گلوله سوت میکشد و به دستش میخورد بیسیم می افتد)علیی جاان طاقت بیاارید ده دقیقه طاااقت بیارید...

(تکان شدید صدای گوینده مترو و بوق باز شدن در) ایستگاه دروازه دولت...

(هنوز کسی برای او جایی خالی نکرده دیگر نیازی هم نیست، در سیل فشار جمعیت برای ورود خودش را به زور خارج میکند، به دستش فشار می آید، جماعت وارد میشود، یک نفر جایش را به خانمی میدهد ..

ایستگاااه بعد دروازه دولت مسافرین محترمی که...



مترو تهران بی وفا

مرداد۹۵






پ ن:

میپرسید پس من چه‌میکردم؟ من تمام این مدت به فکرهایش فکر میکردم و هزاران لغت را برای شروع یک مکالمه مرور کردم اما هیچ کدام را به زبان نیاوردم..

پ ن:

برای تهران یک مانور نفوذ داعش تجویز میکنم، تا مردم کمی با این حقیقت آشنا شوند، برخوردی نزدیک از نوع اول

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۷
مسیح
اگر این فرض رو در نظر بگیریم که این مردمانی که من دارم تو کوچه و خیابون و محل کار و خونه و فامیل و دوست و آشنا و فضای مجازی و اینها میبینم همون مردم آخرالزمان باشن که قراره حضرت توش ظهور کنن و نظم آخر رو به دنیا بدن
من رد شمشیر و مرگ رو، روی خیلی هاشون میبینم
یعنی بیشترشون از همون عناصر نامطلوبن که باید حذف بشن تا به جامعه آرمانی برسیم










پ ن:
رد روی من رو البته باید بقیه تشخیص بدن
پ ن:
(توی بی ار تی به سمت مقصد بودم، اومدم وسط بی آر تی جایی که مفصل بین دو سالنه، سه نفر رو دیدم به کنار تکیه داده بودن و دستشون به میله ها بود
وسطی مشغول صحبت بود گرم گرم که یک دفعه من رو جلوی خودش دید، صداش رو پایین آورد و از این به بعد بعضی جاهای صحبتش رو آروم میکرد و به نوبت در گوش اون دو نفر میگفت:
خب..حالا بعد جنگ جهانی چی شد؟؟ ایران همه سربازای خارجی بیرون کرد اما سرباز روسا موندن، حالا موندن چیکار کردن؟ اینا در واقع جاسوس بودن، اینا تو کشور موندن و شروع کردن به کار، خیلی کار کردن، اینقدر کار کردن تا رسید به 57، تا قبل از اون هم رفته بودن آدماشون رو پیدا کرده بودن و پرورش داده بودن که یکی از اونا کی بود (در گوش فرد میگوید، منظورش خمینی است) یک سری کارم کردن که مردم رو جری کنن، مثلا چی؟ همین 17 شهریور کار اونا بود، بعد که 57 شد اینا ریختن انقلاب کردن و آدماشون رو گذاشتن سر کار مردمم که بی خبر! بعدشم جنگ و اینا همش کار همینا بود، جاسوساشون همه جا هستن مثلا (در گوش فرد میگوید اما منظورش من هستم) بعد شروع کردن همه تقصیرا رو انداختن گردن آمریکا، سفارتشم که همینا گرفتن، والا بدبخت آمریکا کاری نمیکرد، بزرگ ترین خدمت ها رو به ما کرده بود و...)
۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۰۳
مسیح

دوست، دوست را کامل میکند_همانگونه که یک نیمه در، نیمه ی دیگر را؛ اما یک نیمه ی در، در نیمه ی دیگر، حل نمی شود، محو نمی شود،نابود نمی شود. این شبیه شدن ها، مساله یی‌ست که باعث می شود، ما غالبا تنها بمانیم...

ما می خواهیم کسی با ما باشد که «ما» نباشد، دستگیرنده ی ما باشد و دستگیرنده اش باشیم، هشدار دهنده ی به ما باشد و هشدار دهنده ی به او باشیم، بیدار کننده ی ما و بیدار کننده اش... رفیقی که تو را دائما تایید میکند یا تحسین، اسیر است نه رفیق.

(برش هایی از کتاب ابوالمشاغل، نادر ابراهیمی)







پ ن:

در انتخاب رفیق به شدت دقت فرمایید

پ ن:

از آنجایی که حتی دو سنگ هم از پی برخورد با هم تاثیراتی را از هم می پذیرند 

به خدا قسم آدم ها نیز از هم تاثیر میپذیرند

پ ن:

ترکیب رفاقت هایتان ان شا الله نا مانوس و جیغ نباشد.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۱
مسیح

(در سنگر فرماندهی،پشت‌جبهه،در‌سکوت‌شب)

+باید برگردم عقب

(در حال رفع نقایص کالک عملیاتی)

_الان؟

+بله امشب برم بهتره،اگر نه فردا صبح زود

_و اگه بگم نمیشه؟

+یه کاری بکن بشه رضا جان، باید برم

_سینا فردا عملیات ما اعلام ظرفیت کردیم، اگر سرباز ساده بودی یه کاریش میکردم،تو فرمانده‌دسته‌ی منی

+میدونم‌رضا،ولی باید‌برم،نمیتونم بمونم

_چه اتفاقی داره میفته تو تهران که حاضری دسته رو قبل عملیات‌ول کنی بری؟

+مائده و زهرا رو میتونی ول کنی تو خیابون به امان خدا؟

_معلومه که نه،تو خونه جاشون امنه،خیابون‌چرا؟

+اگر خونه ای نباشه چی؟

_عملیات فرداست‌سینا الان رمزی صحبت نکن

+صاب خونه جواب کرده‌فرداست که اساس بیاد وسط خیابون‌،باید برم اوضاعو درست کنم،نمیشه بمونم

_پول رو حواله کن،نداری؟ من میگم بابام ببره دم خونتون،اصلا با‌صاب خونه طرف شه

+خودت باشی دلت رضایت میده اینکار رو بکنی؟

_شب عملیات‌باشه،آره رضا تو بری یه دسته بی سرپرست میشه،من ندارم جای تو بزارم،بری یه دسته صاب خونه بی مرد خونه بشن خوبه؟

+رضا باید برم،تو صدای زهرا رو پشت تلفن نشنیدی،ترسیده بود

(رضا نفسی میکشد و آرام دست به قلم‌میبرد و برگه را امضا میکند)

_من راه حل بهت دادم اما نمیتونم زورت کنم وایسی..

(سینا ارام برگه را از روی زمین برمیدارد و آرام سنگر را ترک میکند در آستانه در با صدای رضا متوقف میشود)

_ولی سینا،من فکر میکنم صدای بچه ها فردا پشت بیسیم دل لرزونک تر باشه

(سینا زیر لب خداحافظی میکند و با ماشین تدارکات به پشت خط میرسد)

(سینا با سرعت به تهران میرود مسئله را حل میکند و بدون فوت وقت خودش را راهی خط میکند، صبح روز بعد سینا به خط میرسد و وارد سنگر پشتیبانی عملیات میشود، عملیات گره خورده و طول کشیده، صدای بی سیم محیط را پر کرده)

_سلام برادر چه خبر از خط؟

+سلام برادر سینا، کار گره خورده، سمت چپ رضا گیج میزنه، اوناهم آتیش رو ریختن رو سمت چپ

(با دستش کرک های روی مکت را میکند)

_بیسیم رضا کدومه برادر

+وسطی

(دست میبرد تا بیسیم را بردار که صدا بلند میشود)

؛صالح صالح رضا، صالح جان..چپ من گیج میزنه..من دارم میرم سر وقتشون..ساعی رو گذاشتم جا خودم بسیم دستشه..میرم بلکن چپ رو به راه راست هدایت کنم..عجالتا...

(با صدای انفجاری صدای رضا قطع می شود، حجم صدای فش فش بی سیم ها سینا را دیوانه کرده، دست هایش را محکم روی سرش میگیرد)






پ ن:

دوراهی های سخت 

پ ن:

خدایا ما مرد امتحانات سخت نیستیم

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۰۶
مسیح

برای مصاحبه کمی توی صف ماندیم تا اوکی دهد

حالش خراب بود و در بیمارستان بستری شده بود

خانومش هم حال مساعدی نداشت

خودش کمرش شکسته بود و یک سری درد دیگر داشت

وقتی گفت بیایید، وسایل را بار ماشین کردیم و تاخت رفتیم کرج

توی حیاط منتظر ما بود

من خیلی کم میشناختمش

در حد اسم و فامیل

کمی گپ زدیم

نماز را خواندیم

تصویر بردار نور ها را سرپا کرد و قاب را بست

مرد نشست

شش هفت ساعت مصاحبه کردیم با دو موضوع مختلف

من پشت دوربین شوقم به او بیشتر میشد و او در آرامش از گذشته اش میگفت

رفیق صمیمی آقا، مرد دوست داشتنی امام، اعجوبه انقلاب، یک مغز متفکر، منشا ده ها خدمت و مرد ماموریت ها بزرگ

مصاحبه که تمام شد

برایمان میوه آورد

کنار دستش گپ میزدیم

یک دفعه سرش را آورد کنار من و گفت:

به هر حال زندگی خرج داره، من هم عیال وارم، یک چیزی تو حیاط گذاشتم هر از چند گاهی میرم سراغش

عکس یادگاری گرفتیم و خداحافظی کردیم

آمدیم توی حیاط من چشم گرداندم دنبال همان چیزی که پیرمرد گفته بود

یک تاکسی دیدم

مرد برای گذران زندگی مسافر کشی میکرد

زیر لب گفتم:

خاک بر سر ما...


سوار ماشین شدیم

در سکوت به تهران برگشتیم.








پ ن:

انتهای یک زندگی انقلابی، سختی است

پ ن:

در روز دختر میگویم

که به یک مرد انقلابی سخت بله بگویید

زندگیش مثل آدم نیست

پ ن:

خدایا بگذار انقلابی باشم و اگر شدم، بمانم

پ ن:

خدایا هپی اند های ما، جنسش فرق میکند

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۵
مسیح



+میگم مامان

_(در حال ماچ و بوسه)

+مامان جان با شماما

_جان مامان...

+بچه ها غریبن...تازه رسیدن..اسماشونو گم کردن..دارن غریبی میکنن..میشه جلوی چشم اونا منو ول کنید برید سراغشون؟

_به روی چشمم مادر به روی چشمم

(به سمت دو‌ تابوت حرکت میکند)

+خوش اومدید گل پسرای من...خوش اومدید شاخ شمشادا‌‌..من یه عمر پشت تابوتای شما برای همتون مادری کردم..خوش اومدید پسرای گلم..غریبی نکنید مادر...


معراج مادرها و پسرها




پ ن:

بلا تشبیه

همیشه فضای شناسایی شدن شهدای گمنام برام مثل محوطه ی بچه های گم شده تو حرم بوده، وقتی مادر به بچه میرسه... و وقتی یک‌بچه اومدن مادر دیگری رو‌ میبینه... و وقتی که مادر فرزند گم کرده در آغوش گرفتن فرزندی رو میبینه..

پ ن:

شهدای گمنام چند مادر دارند...

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۵۵
مسیح

یکی از بهترین اتفاقات ممکن در دوران کودکی و حتی گاهی همین الان این بود که

دید و بازدید عید تموم بشه و لباسا رو ورداریم و بگذاریم تو کمد و بعد از چندین وقت، برای یک مهمونی دوباره اون لباس رو بپوشیم و دست کنیم توی جیبش و یه قلمبگی رو حس کنیم

دست رو از جیب در بیاریم و ببینم چند اسکناس درشت پول توی جیبمونه، عیدی های جامونده از عید

بدون اینکه روحمون خبر داشته باشه


فکر میکنم توی حساب و کتاب های الهی هم همچین اتفاقی برای بعضی هامون بیفته

بریم تو سف حساب و کتاب و در حالی که فکر میکنیم کارمون زاره و خودمون آماده میکنیم برای رفتن به آتش

یک دفعه مهر بزنن و بگم دست راست، حراست بهشت


وقتی میگن کار رو برای خدا کن که اون میبینه و حساب میکنه و از دستش در نمیره

و وقتی گاهی خیلی کارات رو مردم نمیبینن و فکر میکنی چون اونا ندیدن و نفهمیدن که تو کردی پس انجام نشده!

و وقتی تو حساب کتاب خدا تو چندتا عنوان پیدا کردی که روحتم خبر نداشته

و وقتی میفهمی معامله با خدا ضرر نداره







پ ن:

خدا میگه من گاهی نیت های خوبت رو هم که در مقام عمل، عملی نشدن رو به پای اعمالت میذارم!

پ ن:

خدایا ما پیش تو قهرمانیم، هرچند نزد بنده هات پر ادعا باشیم

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۴
مسیح